با همسرم و بچه ها از خانه به مقصد مصلای الغدیر بیرون رفتیم. مردم توی خیابان بودند. ما هم قاطی جمعیت شدیم. نرسیده به در مصلا یک پیرزن مضطرب و پریشان توی خیابان ایستاده بود. دست هایش را می چرخاند و زیر لب چیزی را زمزمه می کرد. حال خوبی نداشتم تا به حرکاتش دقت کنم ولی نمی گذاشت بی توجه از کنارش بگذرم.
همین طور که پیش می رفتیم نگاهش می کردم. یک دفعه انگار چیزی دیده باشد به سمت یک پژو دوید و خودش را روی شیشه عقب ماشین انداخت. نزدیک تر شدم، گمان کردم توی آن احوال و شرایط، عزیزی از دست داده و برای همین زجه می زند . چند نفر دورش جمع شدند، ما هم به آنها رسیدیم. تازه صدایش واضح شد، یک لحظه نگاه کردم تا اعلامیه و عکس شهید از دست رفته اش را ببینم، دیدم عکس سر دارمان روی شیشه ماشین است…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.