– در روستا کارمان کشاورزی بود. دروکردن در گرمای شدید تابستان یکی از سختترین کارها بود. بدنمان خیس عرق و داخل دماغ، گوش و حتی حلقمان پر از خاک و کاه میشد. در آن گرما و اوج خستگی حتی آب هم مزه میداد. نان خشک با آب میخوردیم و بعدش چای ساده که خوشمزه بود.
با کوچ اجباری به روستای ده محسن در نزدیکی خرمآباد آمدیم. همین هم باعث شد بتوانیم درس بخوانیم و ادامه تحصیل بدهیم. در دهمحسن، از رودخانه ماسه بار میزدیم و میفروختیم. اسم من را گذاشته بودند لودر؛ چون هر نیم ساعت یک تریلی را بار میزدم. سه-چهار سالی که در دبیرستان درس میخواندم، باید هر روز صبح زود بیدار میشدم و حدود دو کیلومتر پیاده راه میرفتم تا به لب جاده برسم. از آنجا سوار ماشینهای گذری میشدم و به شهر میرفتم. بعدازظهر در رودخانه کار میکردم. چندتا از بزغالههایمان را هم باید به چرا میبردم. در یک دستم کتاب، در دست دیگرم بیل و چشمم به بزغالهها بود.
اینها بخشی از خاطرات عزیز است، از دوران کودکی و نوجوانیاش. عزیز محمدیمنش؛ متولد ۱ مهر ۱۳۵۷ در روستای خِرسدر، بخش زاغه.
کنار اینهمه کار سنگین، عزیز هنرمندی بود برای خودش. در مدرسه هروقت میخواستند خط بنویسند یا نقاشی بکشند، سراغ او میرفتند. شعر و سرودهایی هم از رادیو شنیده و حفظ کرده بود که سر صف برای بچهها میخواند. گروه تئاتر کوچکی هم داشتند و حتی برای اجرا به روستاهای اطراف میرفتند. به این هنرمندی، باید فنّیبودن را هم اضافه کرد.
– از همان بچگی با هر چیزی دستم میرسید، وسیلهای میساختم. صدایم میکردند ادیسون. دیپلم فنّی برق صنعتی گرفتم. میتوانستم مغازه الکتریکی و برقکشی صنعتی بزنم. اما این را دوست نداشتم. بنابراین دیپلم تجربی را هم گرفتم. اما در کنکور هنر شرکت کردم. میخواستم بازیگری و سینما بخوانم. هشت سالی کنکور دادم و قبول نشدم. تااینکه متوجه شدم چیزی که دنبالش بودم، ادبیات است. سال ۸۸ در رشتهٔ ادبیات قبول شدم.
هشت سال کنکور و قبولنشدن در دانشگاه؟ مگر میشود؟! اگر مثل عزیز، ساعتبهساعت این هشت سال را در کوهها و درههایی بکر، پی بیناکردن چشمها رفته باشید، بله میشود. کوهها و درههایی که فاصلهشان تا اولین نقطهٔ ماشینرو گاهی به چهار روز پیادهروی هم میرسد! جایی که جز چند خانوار عشایری ساکن دیگری ندارد. اما عزیز پزشک نه، سربازمعلمی بود که عشق، او را به این مناطق کشانده بود. کنار مردمی که حالا خوشحال بودند از حضور آقا معلم. از اینکه بچههایشان باسواد میشوند و به قول بزرگ طایفه، دیگر کور نخواهند بود.
– سال ۷۹ در روستای سیرمقلاوند، سربازمعلم شدم؛ روستایی دور از شهر و در دل کوهستان که تا آن زمان معلمی به خود ندیده بود. با مینیبوسی که ۵۲ نفر را با کلی بار سوار کرده بود، راهی منطقه شدم! در بین راه یکی از مسافرها که فهمید سربازمعلم هستم، سعی کرد من را از رفتن منصرف کند. از یخزدن آدمها در مسیر روستا گفت. از اینکه یک نفر را خرس خورده! من عشایر بودم و از این سختیها کیف میکردم. در آخرین ایستگاه پیاده شدم. کلی پیاده رفتم تا به سیاهچادری رسیدم. بعد از پذیرایی وقتی فهمیدند کجا میروم گفتند، ما آنها را مرده حساب میکنیم؛ ولشان کن؛ درس به چه دردشان میخورد. برو جایی که دم خط باشد و ماشین بیاید. چند ساعتِ دیگر پیاده رفتم؛ نیمههای شب بود که با کلی سختی به چند سیاهچادر دیگر رسیدم. به اندازهٔ رفع خستگی و خوردن مقداری نان و گردو و عسل، مهمانشان شدم. گفتند امشب را بمان و فردا حرکت کن. اما قبول نکردم. از کلی دره و کوه و پل چوبی دستساز گذشتم تا بعداز نیمه شب، بالاخره به روستا رسیدم.
معلم عشایر بودن، هزار و یک بالا و پایین دارد. اول باید با هزار مکافات خودت را به منطقه برسانی. بعد چادر به چادر بروی و بچهها را ثبتنام کنی. دوباره راه رفته را برگردی به شهر و چند وقت بعد با دفتر و کتاب و تخته و کلی وسایل دیگر، راهی منطقه شوی. وقتی هم که مسیر ماشینرو نیست، وسیلهٔ حملِ بار میشوند قاطرهای چموش. وسایلت را که در منطقه به زمین گذاشتی، وقت ساختن کلاس است. سنگ و چوب مصالح ساخت دیوار، پلاستیک و پارچه هم رواندازهای سقفاند. حالا وقت به انتظار نشستن است. انتظار برای رسیدن همهٔ اهالی از کوچ. همه که رسیدند کلاس درس شروع میشود.
– از صبح تا ظهر سه پایه تدریس میکردم و از ظهر تا غروب سه پایه دیگر را. بعد هم بزرگسالان و نهضتیها میآمدند که تدریس بهشان صدبرابر از دانشآموزان سختتر بود. با بچههایی سروکار داشتم که از شوق دیدن کتاب گریه میکردند. اما من در روستا فقط معلم نبودم. روحانی روستا هم بودم و احکام میگفتم. برای بزرگترها شاهنامه میخواندم. با هزار دردسر از علوم پزشکی و بیمارستانها دارو میگرفتم و برایشان نسخه میپیچیدم. قاضی منطقه بودم و اختلافاتشان را حلوفصل میکردم. رد دزدها را با اهالی میگرفتیم و نامهشان را به پاسگاه مینوشتم. به دعواهای زن و شوهری رسیدگی میکردم؛ حتی برایشان خواستگاری میرفتم.
سربازی عزیز تمام شد؛ اما عشق به عشایر و زندگی عشایری و لذت باسوادکردن بچهها کار خودش را کرده بود.
– به عنوان معلم حق التدریسی جذب شدم. این بار به منطقه کرناس روستای منه رفتم. چهار-پنج ساعت با سیرمقلاوند فاصله داشت. جایی از مسیر را هم با گَرگَر[۱] از روی رودخانه رد میشدیم. دوست داشتم هر سال به منطقه و روستای جدیدی بروم. تابستانها مناطقی را پیدا میکردم که تا قبل از من معلمی آنجا نرفته بود. یک سال آنجا تدریس میکردم. وقتی منطقه برای آموزشوپرورش عشایری شناخته میشد، سال بعد معلمی را جایگزین خودم میکردم و به منطقهٔ دیگری میرفتم.
ابتدا گرفتن کتاب و دفتر و مختصر تجهیزاتی برای همان کلاسهای سنگی یا چوبی بود. بعد دوندگی و گرفتن داروهای ابتدایی از علوم پزشکی هم اضافه شد. رفتهرفته سراغی از خیرین گرفت. حالا دستش برای خرید اقلام ضروری و پوشاک و مواد غذایی برای دانشآموزان یا برخی خانوارهای نیازمند عشایری بازتر شده بود. آنقدر از این اداره به آن اداره میرفت که همه او را میشناختند. در همین رفت و آمدها به گوشش خورد که سازمان نوسازی مدارس میخواهد کانکس بزند. یک طرف چادر بود و کلاس سنگی! با سقفی که اگر باد بود، تکانش میداد و اگر باران بود، خیسش میکرد. کلاسی که دانشآموزانش روی زمین مینشستند و آقا معلمش روی گونیِ جو. طرف دیگر اما کانکس بود! محفوظ از باد و باران. از جانوران. از سرما و گرما. تصمیمش را گرفت. باید یکی از کانکسها را برای منطقهای که تدریس میکرد، میگرفت.
هر روزش شده بود پیگیری و دوندگی. آنقدر سماجت کرد و عکس و فیلمهای مختلف از وضعیت کلاسها و دانشآموزانش به مسئولان مختلف نشان داد، تا راضیشان کرد. اما دادن کانکس فقط بخشی از ماجرا بود. چطوری میخواستند کانکس به آن سنگینی را به مناطق صعبالعبور ببرند؟! با هر مصیبتی بود کانکس را تا مسیری که میشد بردند. سپس هلالاحمر کشور را راضی کردند تا برای بردن آن به منطقه، بالگرد بفرستد. به قول آقا معلم، بالگرد مینیبوس نیست که هر موقع خواستی آمادهٔ حرکت باشد. اما سماجت همین آقامعلم کار خودش را کرد.
– رسیدن کانکس به روستا، مبدأ تغییر و تحول همهٔ مناطق و آبادیها بود. تا آن زمان آموزشوپرورش استان، آموزشوپرورش عشایری و اداره نوسازی مدارس، هیچکدام آمار دقیقی از مناطق عشایری نداشتند. شروع کردیم به شناسایی روستاها. آمار خوبی جمعآوری کردیم. همیشه همهٔ سختیها بار اول است. وقتی بار اول کاری با موفقیّت انجام شد، جاده صاف و راه هموار میشود. همه پای کار میآیند و همکاری میکنند.
کانکسهای بعدی با سرعت بیشتری آماده شد و بالگردهای هلالاحمر و سپاه هم پای کار آمدند. نتیجهاش شد بردن ۳۵ کانکس برای ۳۵ منطقهٔ عشایری. فقط این نبود؛ بعد از آن اگر کسی در کوهها دچار حادثه میشد یا زمان وضع حمل زن بارداری فرامیرسید، آقا معلم با اورژانس هوایی تماس میگرفت و مختصات منطقه را میداد. آنها هم برای نجات جان افراد راهی میشدند.
گذشتن از کوههای بلند و درههای عمیق با خطر سقوط به کنار؛ تا حالا با خرس و پلنگ روبهرو شدهاید؟ شده است در کوهستان راهزنی مسیرتان را سد کند؟ زیر باران خوابیدهاید یا روی تختهسنگها حمام کردهاید؟ شده است چند هفته، غذای تکراری بخورید؟ مثلاً شیربرنج؟ پیش آمده یکی دو ماه جایی باشید و خانواده از شما بیخبر باشند؟ شده است با نیش عقرب از خواب بیدار شوید؟ اینها لحظهلحظهٔ زندگی عزیز محمدیمنش است در این سالها. لحظاتی که البته بابت هیچکدامش پشیمان نیست. به قول یکی از کسانی که آقا عزیز را از نزدیک میشناسد:
– عزیز عاشق است. اگر کسی بخواهد مثل او زندگی کند، باید از همهچیز بگذرد و این کار راحتی نیست. مرزها و مشکلات در راه رسیدن به هدف برای او معنا ندارد. متأسفانه فرهنگ ناامیدی و ناباوری زخم کهنه و مزمنی در میان ماست. یکی از کارهایی که عزیز کرد، این بود که ناامیدی و ناباوری را در میان عشایر از بین برد. وقتی پیرمرد هفتادسالهای از روستای دورافتادهای پیاده میآید و مشکلش را بیان میکند، یعنی اینکه دیگر ناامید نیست. یعنی دیگر باور ندارد که چارهای نیست و بچههایش باید بیسواد و کور بمانند.
اهداف
نشاندادن اهمیّت علمآموزی حتی در سختترین شرایط؛
نشاندادن روحیهٔ خستگیناپذیر آقای محمدیمنش بهعنوان یک معلم؛
نشاندادن سختیها و زحماتی که یک معلم عشایری متحمل آن میشود؛
بیتفاوت نبودن آقای محمدیمنش به وضعیت دانشآموزانش و تلاش بیوقفه برای حل بخشی از مشکلات آنان.
پیشنهادها
مستندهای ساختهشده دربارهٔ عزیز محمدیمنش را بیابید و برای دانشآموزان اکران کنید؛
معرفی کتاب «سرزمین خارج از نقشه» مجموعه خاطرات آقای محمدیمنش، به دانشآموزان برای مطالعه؛
از آموزشوپرورش عشایری بخواهید تا از میان معلمان عشایری، افرادی را برای خاطرهگویی در مدرسه به شما معرفی کنند؛
یکی از کلاسهای درس را در فضای باز برگزار کنید تا دانشآموزان، با تجربهٔ درسآموزی در شرایط نسبتاً مشابه با دانشآموزان عشایری آشنا شوند.
فیلمها و تصاویری درباره سبک زندگی عشایر برای دانشآموزان پخش کنید و از آنها بخواهید دربارهٔ نقش عشایر در حوزههای مختلفی مانند تولید دام کشور تحقیق کنند.
[۱] گرگر طناب سیمی ضخیمی است که در محل اتصال دو قرقره آهنین قرار دارد و معمولاً برای عبور از رودخانهها یا برای کشیدن بار استفاده میشود. از این ابزار بهصورت دستی و با حرکت قرقرهها استفاده میکنند.