مادرش بیمار بود و پزشکان به او گفته بودند اگر بچه را سقط نکنی، عقبافتاده به دنیا میآید یا در همان سال اول تولد، از دنیا میرود. اما او تمام دوران بارداری را با مصرف داروهای مختلف، سپری کرد تا معصومه را به دنیا آورد. صحیح و سالم. دخترک قد کشید و بزرگ و بزرگتر شد؛ اما انگار یک چیزی درست نبود. نه علاقهای به درس داشت و نه چیزی از آن میفهمید. سوم دبستان تجدید شد؛ پنجم دبستان و اول راهنمایی مردود شد و اول دبیرستان ترک تحصیل کرد.
– چیزی از درس نمیفهمیدم. واقعاً نمیفهمیدم! آنقدر که در جمع ساده اعداد هم مشکل داشتم. حتی با ماشین حساب! فرق بین اسکناسها را هم تشخیص نمیدادم. بهای این نفهمیدنها و تشخیص ندادنها هم تنبیهشدن بود.
همه که قرار نیست دکتر و مهندس شوند. مهم پیداکردن استعدادهاست. بین آن روزهای تلخ و تنبیهشدنهای دائمی، بالاخره روزی هم آمد که همه فهمیدند معصومه حسینی استعدادی دارد که باید بابت آن تشویق شود.
– کلاس اول بودم. امتحان نقاشی داشتیم. آنقدر دیر به امتحان رسیدم که داشتند برگهها را جمع میکردند. مدیر مدرسه برگهای جلویم گذاشت و گفت تا زمانی که برگهها را جمع میکنم، وقت داری چیزی بکشی. از بچهها مداد رنگی گرفتم و برای اولین بار شروع به نقاشی کردم. ورقه را به خانم مدیر تحویل دادم. فریاد کشید. فکر کردم قرار است باز هم تنبیه شوم. ورقه را به بقیه معلمها نشان داد و گفت: «ببینید سیده معصومه حسینی، کودن نبود؛ هنرمند بود».
تمام مسیر مدرسه تا خانه را دوید تا نقاشی را به مادرش نشان دهد. بعد از آن تمام زندگیاش شد نقاشی. روز و شب نقاشی میکشید و از این کار لذت میبرد. روزبهروز استعداد بیشتری از خود نشان میداد و بیآنکه کلاسی رفته باشد و استادی دیده باشد، مهارتش بیشتر میشد.
– کمی که بزرگتر شدم، در بروجرد و نزد استاد محمود باجلان آموزش دیدم. جالب این بود که هیچوقت به من نمیگفت چه چیزی را چگونه بکش. ایشان میکشیدند و من نگاه میکردم. همین نگاه کردن برای اینکه آن فن را یاد بگیرم، کافی بود. دوباره به تحصیل برگشتم و در مدرسهٔ شبانه، با تلاش زیاد توانستم دیپلم بگیرم.
دیپلمش را که گرفت، در اوج جوانی راهی تهران شد. با گرفتن شاگرد خصوصی شروع کرد و کمکم کارش را توسعه داد. کمتر از یکسال بعد، در کنار تأسیس گالری شخصی، به جایی رسید که روزی ۵۰ شاگرد داشت. کار و بارش حسابی گرفته بود. در زمانی که خیلیها مستأجر بودند، با درآمد حاصل از آموزش نقاشی، خیلی زود صاحبِ خانه و دو خودرو شد. سپس با سرمایهای که جمع کرده بود، سهام یک کارخانهٔ کاغذ را خرید.
– چون سهامدار کارخانه بودم، دوست داشتم در همهٔ کارهای آن نقش داشته باشم. پشت لیفتراک مینشستم و رولهای کاغذ را جابهجا میکردم؛ آنها را با دستگاه برش میزدم و بارگیری میکردم. حتی پشت نیسان آبی مینشستم و بارها را برای تحویل میبردم.
حالا که به همهچیز رسیده بود، احساس کرد باید آموزشگاه و گالری را تعطیل کند و برود سراغ ادامهٔ تحصیل. کارشناسی و کارشناسی ارشد را در رشتهٔ هنر و با بالاترین نمرات طی کرد. اما اتفاقی افتاد که منجر به ورشکستگی کارخانه شد.
– کارخانهام رفت؛ خانهام رفت؛ ماشینم رفت. به صفر رسیدم. آموزشگاه را هم که تعطیل کرده بودم؛ دیگر چیزی نداشتم. همزمان مشکلی خیلی بزرگ، اما نه از جنس مشکلات مادی، برایم اتفاق افتاد. با خدا عهد بستم که تو مشکلم را حل کن، من هم که پولی ندارم، اما بزرگترین داراییام یعنی هنرم را در راه تو میدهم.
کمی بعد مشکل حل شد و نوبتِ وفای به عهد رسید. کسی که تا کمی قبلتر در شیکترین برجهای شمال تهران، مشغول طراحی بود، حالا دست تقدیر گذرش را به «حسینیه گودال قتلگاه» کشانده بود.
– در زیرزمین حسینیه مشغول به کار شدم. شمایلی از انبیا و ائمه را در حجرههای مختلف نقاشی میکردم. تابستان وارد حسینیه شدم و وقتی بیرون آمدم، فصل عوض شده بود و من لباس گرم همراه نداشتم. یک جایی گفتم میدانید خطرناکترین شغل دنیا چیست؟ گفتند کار در معدن. اما به نظرم خطرناکترین شغل آن شغلی است که عاشقش باشی. من از عشق به نقاشی بارها از روی داربست افتادم، روزها و شبها بیدار ماندم و مریض شدم. من از عشق به هنر، خودم را کشتم. متوجه شدم پنج سال است تودهای در بدن دارم و فرصت نکرده بودم برای تشخیص و مداوای آن به پزشک مراجعه کنم.
کشانکشان و با اصرار دوستانش به پزشک مراجعه کرد و آزمایش داد. سرطان! بیماری آنقدر پیشرفت کرده بود که امیدی به درمان نبود. نسخهٔ پزشکان طب تسکینی بود. این یعنی امیدی به بهبود وجود نداشت؛ تنها قرار بود به او دارو بدهند تا مرگ آسانتری داشته باشد.
– سالهای زیادی از عمرم را هر طوری که گذرانده بودم، گذشته بود؛ اما حالا وقت آن بود تا هنرمندانهترین سبک زندگیام را پیاده کنم. چون بزرگترین اتفاق زندگیام که گذر از این دنیاست، درحال وقوع بود. من باید به بهترین شکل با این اتفاق برخورد میکردم. دکتر به من گفت توده، اعصاب دست راستت را درگیر کرده است؛ احتمالاً دستت فلج میشود. دست راستم، همان دستی بود که با آن آثار زیادی خلق کرده بودم. رفتم خانه. یکی از دوستانم آنجا بود. گفتم بیا ملحفه را با پاهایمان تا کنیم. تعجب کرد! تا زدن که تمام شد، گفت فکر نمیکردم پاهایم چنین قابلیتی داشته باشند. گفتم من به این فکر میکنم که آیا هنر در دستان من است؟ اگر اینگونه باشد وقتی دستمانم را از من بگیرند، تمام است. پاهایم چطور؟ هنر کجاست؟ اگر بمیرم، تمام زحمات و کارهایم تمام میشوند؟ نه؛ هنر در روح من است. پس من هنرم را با خودم به آن جهان نیز خواهم برد.
تسلیمشدن انتخاب خانم حسینی نبود. شیمیدرمانی را شروع کرد. اما هزینهٔ درمان بالا بود. تابلوهایش را در تورنتو به مزایده گذاشت. در همان دوره بیش از چهل اثر نقاشی کرد و به فروش رساند. امید، اراده و دعای مادر، معجزاتی بودند که بار دیگر لباس عافیت بر تن خانم حسینی پوشاندند.
– میتوانم بگویم تمام دوران زندگیام قبل از بیماری، بخشی است که اصلاً اهمیتی ندارد. عنوانی در آن نیست و حتی نمیخواهم نام هنرمند هم بر منِ قبل از بیماریام بگذارم. اما به فاصلهٔ سه سال از زندگی دوبارهای که یافتم، خدا چنان عنایتی به من کرد که یک قدمم، به اندازه صد قدم، اثر پیدا کرده است. خداوند گوشهٔ سفرهای را به من داد تا آن را پهن کنم. دیدم که وسعت این سفره به اندازهٔ ایران است. به عنوان یک مدیر هنری، دهها گروه هنرمند در سراسر ایران دارم که دارند برای مجموعهای که داریم کار میکنند. از طراح گرفته تا گرافیست و نقّاش. درآمدهای خیلی خوبی هم دارند.
استاد دانشگاه سوره، مدیر هنری چند انتشارات بینالمللی، تصویرگر و مدیر هنری بیش از ۳۰۰ عنوان کتاب، شرکت در چندین نمایشگاه بینالمللی، داوری در جشنوارههای متعدد ملی، عضویت در انجمن جهانی آبرنگ و کتابهایی که به چند زبان زنده دنیا ترجمه شدهاند، بخش کوچکی از افتخارات خانم حسینی است.
اهداف
توجه به استعدادهای مختلف در وجود هر فرد و پرورش آنها؛
نشاندادن اینکه علاقه یکی از شروط اصلی موفقیّت در کارهاست؛
نشاندادن مهیابودن شرایط رسیدن به موفقیّت در رشتههای هنری برای بانوان.
پیشنهادها
آثار خانم حسینی را در قالب نمایشگاه در مدرسه به تماشا بگذارید؛
از دانشآموزان بخواهید دربارۀ زنان هنرمند ایرانی تحقیق کنند و نتیجه را در کلاس ارائه دهند؛
از دانشآموزان بخواهید اگر در زمینههای هنری مهارتی دارند، خروجی آن را به مدرسه تحویل دهند؛
از خانم حسینی برای حضور در مدرسه و برگزاری کارگاههای آموزشی و استعدادیابی دانشآموزان دعوت کنید.