راوی ماه

زعفران اگرچه عطر و طعم خوبی به غذا می‌دهد، اما عامل موفقیت استراحت دادنِ به حدِ کافیِ جوجه‌ها در ترکیبی به حدِ لازم از ماست، آبِ لیموی تازه و ادویه‌جات است. و اگر استراحتِ به حدِ کافی برای جوجه‌ها نیاز است، چرا برای آدم‌ها نباشد! آدم‌هایی که درست یک سال و سه ماه پیش، برای اولین بار در سالن جلسات حوزة هنری انقلاب اسلامی لرستان دور یک میز نشستند و وقتی صحبت شد که قرار است ستادی به نام «روایت پیشرفت» تشکیل شود، بانگ تظلم‌خواهی برآوردند که ما در شاخص فلاکت اولیم؛ پیشرفت‌مان کجا بود که حالا بخواهیم روایتش هم بکنیم. اما حالا همان آدم‌ها سوار بر ونی سفید رنگ، دارند به تفرجگاهی در کهمان می‌روند تا هم بعد از این مدت استراحتی کرده باشند و هم جلسة چهلم ستاد را برگزار کنند.

قرارمان برای حرکت حوزة هنری بود و انصافاً همه به موقع سر قرار حاضر شدند؛ همه به جز یک نفر. آقای فیلمبردار! که اگر کارمان لنگ نمی‌ماند، حتماً جایش می‌گذاشتیم. وسایل را بار ماشین کردیم و بچه‌ها را سوارش، تا راه بیفتیم. ساعت حوالی ۳ بعدازظهر بود و تلاش مبتذلِ کولرِ ون، فقط نفسِ موتور را گرفته بود.
خانم‌ها مشغول احوال‌پرسی از یکدیگر و آقایان دنبال سوژه برای دست‌گرفتن. این وسط فیلمبردار هم دوربین به دست، سرِ شوخی‌های بی‌مزه‌اش را با بچه‌ها باز کرده بود. شوخی‌های بی‌مزه‌ای که به قول خودش قرار است به کلیپی بامزه تبدیل شوند. البته چون کارهای قبلی‌اش را دیده‌ام، حرفش را تأیید می‌کنم.

یک ساعتی راه داشتیم تا به مقصد برسیم. در بین راه دو نفر از بچه‌ها را سوار کردیم. یادم آمد از آن جلسة اول تا این جلسة چهلم هم داریم کسانی را که در میانة راه به جمع‌مان اضافه شده‌اند و درمقابل داشتیم کسانی را که مسیر و یا مقصد باب میلشان نبود و از بینمان رفتند. ون حرکت می‌کرد و پیش می‌رفت و من در این فکر که مگر پیشرفت، چیزی از غیر از همین حرکت رو به جلوست. حرکتی که از علم و فناوری تا تولید و کارآفرینی، از ورزش تا هنر، از روستا تا حرکت‌های مردمی و… همراه با تلاش و سخت‌کوشی، ابتکار و نوآوری و خطرپذیری بوده است و مسئله‌ای را حل، گره‌ای را باز و نفعی به مردم و جامعه رسانده است!

ون ایستاد و راننده، بخاطر جای بد و احتمال تصادف دستور به خروج فوری داد. وسایل را برداشتیم و گوشه‌ای از تفرجگاهی که از قبل هماهنگ شده بود، پهنشان کردیم. حدوداً ۱۰-۱۲تایی فلاسک همراهمان بود؛ بدون کتری و قوری. اینکه کتری را فراموش کرده بودیم قابل درک بود، اما این همه فلاسک را می‌خواستیم چه کار، نمی‌دانم. هندوانه و خربزه‌ها را برای خنک شدن و محتوای شام را برای جلوگیری از فساد در آب گذاشتیم. قرار شد اول گشتی بزنند و بعد همگی بیایند تا جلسة چهلم را برگزار کنیم. خانم‌های گوشه‌ای به تماشای آب نشستند و آقایان در گوشه‌ای دیگر پاها را به آب زدند. رضای ۱۲-۱۳ساله هم که همراه مادرش آمده بود، سرتاپایش را به آب زد. آقای فیلمبردار هم بعداز اینکه با کیک و رانی گرسنگی‌اش را برطرف کرد، سه پایه‌اش را کاشت و مشغول گرفتن مصاحبه از بچه‌ها شد. یکی‌یکی آمدند و از روایت پیشرفت و این مسیر یک سال و سه ماهه گفتند. از همان ناامیدی در شروع و از همین امیدِ فعلی. از سوژه‌هایی که یکی‌شان همین امیرحسین علیپوری است که از محلة فلک‌الدین و دستفروشی، حالا به طلای پارالمپیک رسیده؛ از استاد بهرامی که زندگی علیپورهای زیادی را زیر و رو کرده؛ از مهندس دیپلمه‌ای که از ورشکستی و بی‌پول نترسیده و حالا یکی از مهمترین شرکت‌های تولیدکنندة تجهیزات پزشکی در ایران است، با محصولاتی که طعنه به مشابه آمریکایی و فرانسوی و ایتالیایی می‌زنند. گفتند ما در روایت پیشرفت، هدفمان معرفی همین آدم‌هاست. می‌خواهیم قصة پر فراز و نشیب زندگی‌شان را روایت کنیم. سرپوش نیستیم بر تورم و معضلات تولید و بی‌کفایتی برخی مسئولین و چه و چه؛ فقط می‌خواهیم بگوییم این آدم‌ها هم کم به این مشکلات برنخورده‌اند در مسیر کار و فعالیتشان. فقط فرقشان این بوده که بجای تسلیم‌شدن و یا غرزدن و پاپس‌کشیدن، پیش رفته‌اند و به جایی که باید رسیده‌اند. تعدادشان هم کم نیست؛ اگرچه خیلی‌هایشان شناخته‌شده نباشند.

لا‌به‌لای مصاحبه‌ها رفتیم برای تقسیم خربزه‌ها. برش‌های بزرگتر سهم آقایان و برش‌های کوچکتر سهم خانم‌ها شد. البته که از پس همان برش‌های کوچکتر هم برنیامدند و تا چاقو به دستشان نرسید، به جز یکی دو نفر کسی دست به خربزه‌ها نزد.

حوالی ساعت شش عصر، جلسة چهلم رسماً تشکیل شد. مرور کوتاهی کردیم بر عملکرد یک سال و سه ماهه و گزارشی دادیم از خروجی‌هایی که خدا بخواهد به زودی رونمایی و عرضه خواهند شد. بچه‌ها هم گلگی‌هایی داشتند که شنیده شد و مسئولین ستاد هم جواب‌هایی که داده شد. نتیجه اینکه، کار را نه مثل قبل که با قوت بیشتر ادامه خواهیم داد؛ ان‌شاءالله.

صدای اذان بلند شد و بچه‌ها را رفتند برای نماز. بعد هم نوبت به سیخ‌گرفتن جوجه‌ها و گوجه‌ها رسید. میلاد سلیمی این کار را به خانم‌ها سپرد و درست کردن آتش هم شد سهم آقایان. من هم که دیروز چندتایی پیاز برای مزه‌دار کردن جوجه‌ها پوست‌کننده بودم و از قدرت اشک‌آوریشان خبر داشتم، پوست گرفتن و قاچ‌کردنشان برای روی سفره را به رعنا مرادی‌نسب از اعضای ستاد مشترک روایت پیشرفت و پایداری سپردم. انصافاً هم که چه اشکی می‌ریخت و دیگران هم چه کیفی می‌کردند.

وقت کباب کردن رسید و راننده هم آمد کمک. سفره انداخته شد و عده‌ای از همان اول نشستند و جا گرفتند. جوجه‌ها که آماده شد، نوبت به کشیدن پرس‌ها رسید. میلاد گوجه می‌گذاشت و امیرحسین کوهنورد پیاز و لیمو. من هم با دستی گشاده، جوجه می‌ریختم و پرس را تحویل بیرون‌بر می‌دادم. گشاده‌ دستی‌ام کار دستمان داد و دو سه پرسی غذا کم آوردیم. البته حُسنش این بود که فهمیدیم رسم جوانمردی هنوز زنده است! امیرحسین که کم سن‌وسال‌ترین عضو ستاد است، با ظرفی که جز گوجه و پیاز محتوی دیگری نداشت، رفته بود کنار آقای راننده در کنجی از تفرجگاه و طوری وانمود می‌کرد که انگار غذا به او هم رسیده است. ظرف چرخاندیم و از آنچه در راه خدا داده بودیم، اندکی را پس گرفتیم تا جبران مافات کنیم و کسی گرسنه نمانَد؛ و نماند. دیروقت بود و خیلی سریع آمادة برگشتن شدیم. فلاسک‌های بی‌استفاده را هم دوباره بار ون کردیم و راه افتادیم به سمت همان جایی که از آن آمده بودیم. و «انا لله و انا الیه راجعون».

امین ماکیانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا