سهشنبه ۱۰بهمن۱۴۰۲؛ دقیقش را بگویم، بدون احتساب تعطیلیها امروز بیستوششمین هفته بود. ۲۵ هفتة قبل در سالن جلسات حوزه هنری گذشت؛ هر دوشنبه ساعت ۱۳. چند نفری دورهم مینشستیم و از پیشرفت حرف میزدیم. اینکه پیشرفت چیست؛ اینکه چه کسی و یا چه چیزی مصداق پیشرفت است و اینکه میخواهیم با این مصادیق چه کار کنیم. چیزی که اوایل زیاد داشتیم، اختلاف نظر بود و چیزی که این اواخر کم داشتیم، اختلاف نظر. حالا انگار همگی هم ضرورت کار را فهمیدهایم؛ هم سوژهها را تا حدی شناختهایم و هم میدانیم که میخواهیم چه کاری انجام بدهیم. ما میخواهیم قصه بگوییم. این جواب سوالی است که در این چند ماه، مستقیم و غیرمستقیم از ما پرسیده میشد. بله؛ ما میخواهیم قصه بگوییم؛ قصة آدمهای مهم؛ آدمهای دوستداشتنی؛ آدمهای پرتلاش؛ آدمهای دغدغهمند. آدمهایی که گرهی باز کردهاند از کار این مردم؛ از کار این سرزمین. آدمهایی که تلاششان یک شهر را، یک استان را، یک کشور را، سربلند کرده است. از آنها که وقتی نگاهشان میکنی، در دل ستایششان میکنی. روایت پیشرفت، روایت این آدمهاست؛ با همة فراز و نشیبهایشان. روایتشان اشک دارد؛ اما به لبخند میرسد. تلخی دارد؛ اما شیرین میشود. غم دارد؛ اما غرورآفرین است. قرار هم نیست این روایتها لاک غلطگیری باشد به کاستیها، به خطاها، به مشکلات. نه؛ اتفاقاً روایت پیشرفت میخواهد راه درست را نشان بدهد. راهی که ما را به قله میرساند. اصلا قضاوت با شما، ملتی که بزرگان خودش را نشناسد و قدرشان را نداند، چگونه قَدر پیدا میکند؟! نمونهاش همین استاد، دکتر، مربی، عزیزِ جان، قهرمان، آقا مصطفیِ بهرامی. قهرمان واقعی؛ نه از این درپیتیهای ساختگی. نه از نوک انگشتانش تار میتند و نه چشم لیزری دارد؛ اما تا دلتان بخواهد چشمانش حیا دارد؛ شرم دارد؛ اخلاص دارد. پرواز نمیکند؛ اما به پرواز درمیآورد آرزوهایی را که روزی به واسطة نقص جسمانی صاحبانشان در خاک، چال شده بودند. آقا مصطفی خیابانها را گز میکند و میگردد دنبال آدمهای دارای معلولیت؛ بعد هم میکشاندشان سمت ورزش. عجیب آدمی است. مربیهای دیگر با ورزشکار قرارداد میبندند که اگر قهرمان شدی، فلان درصد از جایزهات برای من است. بهرامی اما اهل این بازیها نیست. این را سجادِ محمدیان میگفت. سجاد خودش کلی مدال جهانی و پارالمپیکی دارد و پانزده سالی هست که شاگرد آقا مصطفی است. شاگردی که حالا خودش هم جایگاه استادی پیدا کرده.
اینها را گفتم تا به آن «امروز سهشنبه ۱۰بهمن۱۴۰۲» برسم. ده بهمنِ بهیادماندنی در حوزه هنری انقلاب اسلامی لرستان. ده بهمنی که با #قهرمانی_در_میان_ما گذشت. با آقا مصطفیِ بهرامی؛ با اکران آن مرد؛ با آن لحظهای که امیرحسین علیپور با چشمان کمسو، اما پرنورش، وقتی خودش و استاد را در قاب تصویر دید، انگار روی ابرها قدم گذاشته بود؛ با پهلوان سجاد محمدیان که حق شاگردی استاد را به جا آورد؛ با زینب مرادی و غمی که جایش را به امید داده است؛ زینبی که حالا دیگر هدف دارد؛ انشاءالله طلای پارالمپیک را بر گردنت ببینیم، خانم مرادی. شاگردان دیگرِ آقا مصطفی هم آمده بودند. چند نفری هم زن و بچه و پدر و مادر را برای دیدن دوبارة استاد با خودشان آورده بودند. مسئولین هم یکییکی از راه رسیدند. عموماً با لوح تقدیر و هدیه. اگرچه مدعوین همگی کم و بیش تأخیر داشتند؛ اما آقا مصطفی اولین نفر، راس ساعت ۱۰ به تالار ماه رسید. به قول آقای میر، همین سروقت بودن استاد، خودش یکی از عوامل پیشرفت است. دختران دانشآموز هنرستان ادب هم از راه رسیدند. تربیتبدنی میخوانند. با کمی بیشتر از کمی تأخیر مراسم شروع شد. قاری خواند؛ تیزر پخش شد و مجری روی سن رفت. سامان سپهوند از پیشرفت گفت و کمی بعد نوبت به پخش مستند رسید. سالن یکپارچه سکوت شد. سی دقیقه بیشتر نبود، ولی سی سال حرف داشت. «بهترین لحظه برای من وقتی بود که هفتاد هزار نفر در استادیوم به احترام سرود کشورم ایستادند؛ آن لحظه از شوق گریه کردم». این را آقا مصطفی گفت؛ در پایان مستند. آقا مصطفی! شما ردیف جلو نشسته بودی و ندیدی، اما خدایت دید که ما هم با شنیدن این حرف شما، به گریه افتادیم. گریهای از روی غرور. دمت گرم آقای بابانژاد؛ که هم اسمت عزیز است؛ هم رسمت. ممنون که به تصویر کشیدی این حماسه را؛ این #امید را. تشویق ممتد حضار، واکنششان بود به اتمام مستند. حالا نوبت به تقدیر از استاد رسیده بود. محمدیان، علیپور، مرادی و عرفان رضایی اول از همه روی سن آمدند؛ بعد هم خانم کریمی یکییکی مسئولین را به بالای سن دعوت کرد. استاد آخرین نفری بود که توسط مجری به بالا، دعوت شد. تعدد مسئولین برای تجلیل از یک اسطوره، کمنظیر بود؛ تقدیرها هم همین طور. ممنون آقایان مسئول؛ حضورتان و تقدیرهایتان، امیدبخش بود. امید به اینکه اینجا در لرستان، هستند کسانی که اسطورهها را ببینند و ارزششان را درک کنند. دلچسبترین تقدیر را اما پدر خانم مرادی از آقا مصطفی داشت. با آن چهرة دوستداشتنی و آن دستهای زحمتکشیده و سختی چشیده. دستهای آقا مصطفی را که گرفت، با خودم گفتم، حالا دیگر خیالت از زینب راحت است؟ بیماری دخترْ پیرت کرد، اما حالا به خودت ببال؛ دخترت قرار است حالا حالاها قهرمانی کند و پرچم این کشور را در گوشه گوشة دنیا بالا ببرد. تقدیرها که تمام شد نوبت به خودِ آقا مصطفی رسید؛ اینکه چه گفت را بیخیال میشوم. باید به میلاد، بگوییم فیلمش را در کانال بگذارد. شنیدنش از خودِ استاد لطف دیگری دارد. القصه؛ خدا حفظت کند آقا مصطفی؛ خدا نگهت دارد، بچة پشتِ بازار؛ همه محلهای. سربلندمان کردی؛ نه فقط بچه محلهایت را؛ یک ایران را. انگار این سربلندکردن کارِ همیشگیِ مصطفیهاست. از چمران تا ردانیپور؛ از صدرزاده تا احمدیروشن. خیلی مردی آقا مصطفی. زیاده عرضی نیست.
امین ماکیانی