زینب مرادیرشنو متولد خرمآباد است. عضو خانوادهای پرجمعیت با دو برادر و پنج خواهر. کودکیاش آرام و در کنار دو-سه دوستی گذشت که هنوز هم با آنها در ارتباط است. چهارده ساله بود که با پسرخالهاش ازدواج کرد و یک سال بعد صاحب فرزند پسر شد. زینب در حالوهوای دوران نوجوانی بود و تصوری از چالشها و سختیهای آینده نداشت.
– اوایل ازدواج، واقعاً سخت بود. مثلاً نمیدانستم چطور با شوهرم یا خانوادهاش کنار بیایم. سنم کم بود و درک نمیکردم که دیگر عروس یک خانواده هستم. مدتی هم کنار پدرشوهر و مادرشوهر زندگی میکردیم. دو-سه سالی طول کشید تا از آنها جدا شدیم و رفتیم سر خانه و زندگی خودمان.
با درآمد حاصل از کارگری همسر و اندک طلای پسانداز زینب، در حاشیهٔ شهر زمینی خریدند و خانهای کوچک برای خودشان ساختند. زینب بیستساله که تازه از آبوگل درآمده بود و شوق زندگی در خانهٔ جدید را داشت متوجه درد شدید و ورم پای چپش شد. بعد از انجام آزمایشات مشخص شد که به سرطان استخوان مبتلا شده است. دکترها به او گفتند اگر درمان نکند میمیرد! هرچه داشتند فروختند و برای جلسات شیمی درمانی و عمل تعویض استخوان زانو هزینه کردند.
– روز اول شیمی درمانی، زیر سِرُم بودم. به موهایم دست زدم تا مرتبشان کنم. همهٔ موهایم ریخت توی دستم. خیلی شوکه شدم. چیز خاصی از شیمی درمانی و ریزش مو نمیدانستم. چون تا آن زمان در آشنایان و اطرافیان کسی را ندیده بودم که به این بیماری مبتلا شده باشد.
شیمیدرمانی بیفایده بود و تودهای که در پایش قرار داشت، راهی جز قطعکردن پا برای دکترها باقی نگذاشته بود؛ بنابراین آن را از لگن قطع کردند. با پای قطع شده و جیب خالی به خرمآباد برگشتند. جایی برای زندگی نداشتند. یکی از آشناها خانه خرابهای در حاشیهٔ شهر داشت؛ خانه را به زینب و همسرش داد تا آنجا زندگی کنند. بعد از آن همه سختی، زندگی برای زینب معنایی جز پسرش امیرحسین نداشت. تازه داشت به راه رفتن با واکر و انجام کارهای خانه با آن وضعیت عادت میکرد که همسرش بیمار شد. مشکل گوارشی پیدا کرده بود و نمیتوانست چیزی بخورد. بعد از پیگیری متوجه شدند که به سرطان معده مبتلا شده است. درمان بیفایده بود. شش ماه بعد، همسر زینب از دنیا رفت.
– من مانده بودم با افسردگی و امیرحسین پسرم، بدون سرپرست و هیچ درآمدی، در آن خانهٔ خرابه. آنقدر روحیهام بد بود و از وضعیتم خجالت میکشیدم که تا چندسال از خانه بیرون نرفتم. اما به خاطر امیرحسین هم که بود باید ادامه میدادم و کاری میکردم.
خیلی اتفاقی در فضای مجازی با دورهٔ آموزش گلسازی کریستال آشنا شد. پانصد هزارتومان، تمام پساندازش بود که همهاش را برای ثبتنام در دوره و خرید مواد اولیه، هزینه کرد. فعالیتش را شروع کرد. اولین مشتریهایش، خواهرها و برادرها بودند. کارش خوب بود. مشتریها زیاد شدند و کمکم کارآموز هم پیدا کرد. درآمدش که بهتر شد، خانهٔ کوچکی در جای بهتری اجاره و از آن خرابه، نقل مکان کرد.
نقطهٔ عطف زندگی زینب، آشنایی با سجاد محمدیان- نائب قهرمان پارالمپیک توکیو و ریودوژانیرو در رشتهٔ پرتاب وزنه- بود. یکی از خواهرهای زینب، همسایهٔ آقای محمدیان و دوست همسرش بود. وقتی آقای محمدیان از داستان زندگی و مشکلات زینب مطلع شد، به او پیشنهاد داد ورزش معلولین را شروع کند تا حال و هوایش عوض شود.
– اول که به من پیشنهاد دادند، خندهام گرفت. گفتم من را چه به ورزش! اصلاً انرژی، انگیزه و علاقهای به این کار ندارم. هرچه به من گفتند بیا، بهانه آوردم و گفتم کار دارم و نمیتوانم. اما بالاخره با اصرار زیاد آقای محمدیان برای تست به ورزشگاه تختی رفتیم. همان اول کار با استقبال گرم آقای مصطفی بهرامی، مربی تیم ملی پارادومیدانی، و روحیهدادنهای ایشان مواجه شدم. وزنهای دستم دادند و گفتند پرتاب کن. اولین پرتابم پنج متر و چهل سانتیمتر بود. آقای بهرامی شمارهام را گرفت و گفت باید ادامه بدهی، قول میدهم زندگیات از اینرو به آنرو شود.
زینب پس از سالها خانهنشینی حالا دوباره به اجتماع بازگشته بود. این بار در قامت یک ورزشکار. تأثیر ورزش و دیدن دیگر ورزشکاران معلول باعث شد که روحیهاش بهتر شود. واکر را کنار بگذارد و با عصا راه برود. حالا ورزش همهٔ امید او شده بود؛ یک روز در میان در ورزشگاه تختی و روزهای دیگر در خانه و روی سکویی که آقای بهرامی برایش ساخته بود تمرین میکرد. بعداز تمرین هم تا نیمههای شب با جسمی خسته مشغول گلسازی میشد تا چرخ زندگی را بچرخاند.
– وقتی به سمت ورزش رفتم، همجنسهای خودم را دیدم. زنان معلولی که در کوچه و خیابان راه میرفتند و اگر کسی هم نگاهشان میکرد برایشان مهم نبود. همین باعث شد تا من هم بالاخره بتوانم با وضعیتم کنار بیایم.
فقط شش ماه زمان لازم بود تا خانم مرادی، استعدادش را کشف کند و اولین مدالش را که رنگ برنزی داشت، در مسابقات کشوری پرتاب وزنه بگیرد. سال بعد در همان رشته نقرهٔ کشوری را کسب کرد و به تیم ملی دعوت شد. با تشخیص و تشویق آقای بهرامی رشتهاش را به پرتاب نیزه تغییر داد و در این رشته هم توانست یک برنز، یک نقره و یک مدال طلای کشوری کسب کند. حالا وقتش رسیده بود تا زینب در میدانی بزرگتر خودش را اثبات کند. مسابقات پاراآسیایی هانگژو چین در سال ۲۰۲۲ همان میدان بود.
– مسابقات آسیایی خیلی سختتر از مسابقات داخلی بود. میخواستم نتیجهٔ زحمات چندسالهام را بگیرم. اینهمه هزینه کرده بودم، اینهمه آقای بهرامی و آقای محمدیان و همسرش برایم زحمت کشیده بودند؛ نمیخواستم شرمندهٔ روی آنها شوم.
روز مسابقه فرا رسید. خانم مرادی خودش را به محل برگزاری مسابقات رساند.
– مسابقه شروع شد. از اولین و دومین پرتابم راضی نبودم. پرتاب سوم، خداراشکر همهچیز را تغییر داد. پرتاب ۲۲ متر و ۱۳سانتیمتریام، مدال نقره را برایم قطعی کرد. حالا من نفر دوم مسابقات پاراآسیایی بودم! خیلی ذوق داشتم. بعد از آن همه سختی، بیماری، غم و رنج و تنهایی، حالا انگار داشتم پرواز میکردم.
اهداف
حضور بانوان در عرصههای مختلف؛
توجه به استعدادها حتی در شرایط سخت؛
نشاندادن تأثیر حمایتگری افراد در سرنوشت یکدیگر؛
نشاندادن مفهوم امید و تلاش در مقاطع بحرانی زندگی؛
معرفی خانم مرادی بهعنوان یک بانوی الگو که با همۀ محدودیتها و مشکلات در زندگی، تسلیم نشده است.
پیشنهادها
فهرستی از بانوان تأثیرگذار استان تهیه کنید و قصهٔ زندگیشان را بخوانید؛
از خانم مرادی برای خاطرهگویی و حضور در بین دانشآموزان دعوت کنید؛
سری به محل تمرین دوومیدانی معلولان و جانبازان بزنید و پای حرفهای آنها بنشینید؛
مستند ساختهشده درباره خانم زهرا نعمتی، قهرمان پارالمپیکی را جستوجو و برای بچهها اکران کنید؛
از دانشآموزان بخواهید اگر در اطرافیان خود فردی مشابه خانم مرادی را میشناسند، او را در کلاس معرفی کنند؛
خاطرهگویی خانم مرادی در برنامۀ «قهرمانی در میان ما» را از کانال حوزه هنری استان لرستان دانلود و در کلاس پخش کنید.