تا یوسف پیشبند را بست و من روی صندلی جاگیر شدم.
مینی بوس بنز کرم رنگ قدیمیاش را جلوی مغازه پارک کرد و وارد مغازه شد و سلام سردی کرد. تا نشست روی صندلی آهی کشید و به تلویزیون گوشه سمت چپ آرایشگاه که اخبار شهادت رئیس جمهور را بازگو میکرد خیره شد.
یوسف مثل همیشه نبود و انگار دل و دماغ نداشت. مثل آسمان که ابر سیاهی را بغل کرده بود و منتظر بود که باریدن بگیرد.
هر وقت برای اصلاح سر و صورتم پیشش میرفتم از بس که از همه چیز و همه جا حرف میزد سردرد میگرفتم؛ ولی امروز فرق میکرد. بیحوصله پنبهی آغشته به الکل را به قیچی و شانه میکشید. از توی آینهی سرتاسری مقابلم پیرمرد را زیر نظر داشتم.
هنوز به تلویزیون خیره مانده بود. بیمقدمه با صدایی که انگار از ته چاه به گوش میرسید گفت: دیدید رئیسی چه راحت رفت؟یوسف که تازه میخواست دست به کار بشود از توی آینه به پیرمرد نگاه کرد و با حسرت گفت: سیّد حلالی بود! تشدید روی حرف یا را محکم گفت و کلمه حلال را با غلظت زیادی ادا کرد. ارادت و علاقه مردم لرستان به سادات تمامی ندارد. حالا اگر آن سید، اهل خدمت و رسیدگی به حال و روز مردم باشد که این ارادت چند برابر میشود. مثل سید فخرالدین رحیمی و سید اسدالله مدنی که هنوزم که هنوز است نام نیکشان وِرد زبان مردم است.
پیرمرد روی صندلی جابجا شد و گفت: دیگه مثل رئیسی نمیاد، خیلی زحمت کشید. خیلی…
یوسف با بغض گفت: میخوام عکس بزرگی از آقای رئیسی بزنم روی دیوار این آرایشگاه!بعد از توی آینه روبرو به من نگاه کرد و گفت: چرا کسی عکسی از این شهید چاپ نمیکنه بین این مغازهها پخش کنه؟ شانه را به نشانهی ندانستن علت این موضوع بالا انداختم. یکهو ساکت شد و به حرفش ادامه نداد. احساس کردم من هم باید چیزی بگویم: اگر خدا بخواد باز هم مثل رئیسی، کسی پیدا میشه که به درد مردم برسه! یوسف شانه را لای موهای نامرتب و شلختهام انداخت و گفت: چطور بزنم؟گفتم: مثل همیشه ساده!
سامان سپهوند