صبح شد. سوار تاکسی که شدم، با خودم فکر میکردم حالا که برای اولین بار میخواهم مصاحبه بگیرم، چطوری سوال بپرسم و…
وقتی رسیدم، جمعیتی ندیدم.
– الو مامان! کسی رو نمیبینم. میترسم هیچکس نیومده باشه. چیکار کنم؟
– برو مامان اشکال نداره. یه نگاه بنداز مطمئنم که بقیه مردم اومدن. شاید یکم خلوت باشه ولی مطمئنم هستن.
جلوتر رفتم نوای ابوذر روحی به گوش میرسید. خیبر خیبر یا صهیون… خوشحال شدم قدمهایم را سریعتر برداشتم. وقتی به در ورودی رسیدم سمت راست چند موکب بود که فروشندگان مشغول چیدن میز و خوراکیهایی مثل آش رشته، بلال، ذرت مکزیکی و… بودند تا هزینة فروششان را برای مردم لبنان و غزه جمعآوری کنند. میزی هم بود که چند نفری پشت آن نشسته بودند تا طلاهای اهدایی را جمعآوری کنند. جلوتر جمعیتی را دیدم و سعی کردم از بینشان سوژهای پیدا کنم.
همان جا یکی از دوستانم را دیدم و قرارمان شد اینکه هرکس از سمت چپ به طرف میز رفت را او مصاحبه بگیرد و سمت راستیها هم باشد برای من.
هر دقیقه به جمعیت اضافه میشد. با چند نفری مصاحبه گرفتم؛ عجلة همراهان برای رفتن و ذوقشان برای دادن طلاها و البته فراموش کردن سوالات توسط من، باعث شد که خروجی خوبی نداشته باشم. لابهلای همین مصاحبهها خانمی با جعبهای پر از طلا از راه رسید. یک میلیاردی میشدند. این را از زبان یکی از جمعآوریکنندگان شنیدم. عکاسان و خبرنگارها همه دورش حلقه زدند. صحنه زیبایی بود. من هم چندتایی عکس گرفتم. محو تماشا بودم که دبیر فیزیک بداخلاقمان هم از دور پیدایش شد. با همة بداخلاقیاش، او هم برای اهدای طلا آمده بود.
نزدیک ظهر مراسم تقریباً تمام شده بود؛ خانمی که دیر رسیده بود و چون وقت نکرده بود النگوها را از دستش بیرون بیاورد، همسرش داشت آنها را با انبردست میشکست تا اهدایشان کنند…
حنانه پاپی