در زندگیام دو اتفاق مشابه را تجربه کردهام؛ مثل مارگزیدهای که دوبار از یک سوراخ نیش خورده باشد. هر دو دفعه هم خواب بودم. یکبار وقتی بود که شهید سلیمانی را ترور کردند؛ یکبار هم همین ماه گذشته، بیستوسوم خرداد. چنان عمیق خوابیده بودم که انگار مردهام. خواب میدیدم زمین یکسره خشک شده. با هممدرسهایهای سالهای دورم، استخوان مردهها را از خاک در میآوردیم و توی ظرفهای پر از خرما میگذاشتیم.
کابوس وحشتناکی بود؛ به ترسناکی فیلمهای آخرالزمانی هالیوود. و درست همان موقع که من در خوابی برزخی سیر میکردم، آسمان و زمین و مردم کشورم مورد تجاوز و حمله قرار گرفته بودند.
ساعت هفت صبح بود که از قضیه باخبر شدم. سردار سلیمانی که ترور شد هم ساعت هفت صبح باخبر شدم؛ زمانی که تازه پلک از هم باز کرده بودم.
حالا چند وقتی از آتش بس میگذرد. ولی دیگر آن آدم سابق نیستم که راحت سر بگذارد روی بالش و خواب هفت پادشاه را ببیند.
مغزم در وضعیت جنگی مانده؛ در وضعیت آمادهباش. مدام اخبار و کانالهای خبری را دنبال میکنم. با دوستان و نزدیکانم که حرف میزنم، از اتحاد و عشق حرف میزنم؛ از لازمهی یکدل بودن.
از وقتی زنان و دختران و کودکان هموطنم را در خواب ناجوانمردانه کشتهاند، یک چیزی درونم تغییر کرده. فهمیدم اتفاقا دشمنی اصلی صهیونیسم، با ایرانیجماعت است؛ کاری هم به قومیت و مذهب ما ندارد. مشکلش ملیت ماست. مثل صدام که میخواست سه روزه تهران را فتح کند، عملیات به قول خودشان «چکش نیمه شب» را اجرا کردند تا هم حکومت را ساقط و هم کشور را تجزیه کنند. من تا قبل از این جنگ، هرگز اینقدر سیاسی فکر نکرده بودم. هر لحظه به خودم میگویم:
«خواب بودیم، ما را زد؛ حالا وقت بیداری است.»
🔹فاطمه حسامپور
۲۵تیر۱۴۰۴