راوی ماه

نفس در سینه‌ام سنگینی می‌کرد؛ دوست داشتم گوشه‌ای دنج پیدا کنم و کمی خودم را سبک کنم.
خود را بر سر مقبره شهید طولابی رساندم؛ تا خواستم فاتحه بخوانم، چشم در چشم با کوثر رفیق چند ساله‌ام شدم.
چرا رنگ به رو نداشت؟
چرا اینقدر شکسته شده بود؟
تا مرا دید بلند شد و به طرفم دوید و خودش را در آغوشم انداخت؛ گفت: «زهرا، امیرحسینم… چرا دیر اومدی منتظرت بودم.»
محکم به صورتم کوبیدم وااای واااای؛ چرا به عکس شهید دقت نکرده بودم.
باورش برایم سخت و سنگین بود.
در یک آن، تمام تعریف‌های کوثر از برادرش از جلوی دیدگانم رد شد.
– زهرا، امیرحسین من و بچه توراهیم رو تنها گذاشت. داداشم سه روز زیر آوار بود… خیلی خوشحال بود داره دایی میشه؛ به همه رفیقاش گفته بود دارم دایی میشم. روز آخر هم که رفت با بچم خداحافظی ویژه کرد.
آخ از داغ جوان.
از کوثر جدا شدم و خودم را به مادرش رساندم. چیزی برای گفتن نداشتم؛ فقط هم نوا با ضجه‌هایش توانستم گریه کنم.
با صدای کوثر برگشتم.
– می‌تونی یه مداح جور کنی بیاد سر قبر امیرحسین برامون بخونه؟
کمتر از پانزده دقیقه، مداح خودش را رساند و نوای بلندشو علمدار را سر داد.
نمی‌دانم مردم می‌دانند که امیرحسین نوه حاجیه ملک‌زاده مادر معنوی خرم‌آباد است یا نه!

🔹زهرا مومن‌زاده

۱۴تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا