راوی ماه

سینه‌سپران بی‌نام، فرزندان خاموش انقلاب

 

سلام…
من هارونم.
این‌بار نه آمده‌ام از شهدا بگویم و نه از هیئت و عَلَم و زنجیر. این‌بار آمده‌ام از آن‌هایی بگویم که در سایه ماندند، اما خورشید از برکت قدم‌هایشان طلوع کرد.
از خادمان گمنام شهدا.
از همان‌ها که نه به خاطر وظیفه و سِمَت و دستورالعمل، که فقط به رسم رفاقت، غیرت و حس وطن‌دوستی بی‌نام و نشان، پای کار شهدا ایستادند.
نه برای تریبون، نه برای قاب دوربین‌ها، که فقط برای شهدا.
جمعی ده، پانزده نفره؛ اما انگار سپاهی از اولیاء خدا.
یکی بیکار، یکی دکتر. یکی نظامی، یکی بازاری. از هنرمند گرفته تا کارمند.
نه کسی دنبال میز بود و نه دنبال نام؛ هر که بود، فقط در پی آن بود که بیشتر خدمت کند. گویی میانشان رقابتی نانوشته بود؛ مسابقه‌ای در اخلاص.
آنان که تا دیروز از دیدن پیکر قربانی شده‌ی حیوانی هم روی برمی‌گرداندند، امروز بی‌لرزش دست، غسل می‌دهند و کفن می‌کنند پیکر ارباً اربا شده‌ی رفقایشان را.
با نگاهی که پر از اشک است؛ اما محکم و مصمم.
و اینجا، آنچه دل را می‌سوزاند، نه پیکرهای تکه‌تکه، که بی‌غیرتی برخی مسئولانی است که وظیفه‌شان بود و پا پس کشیدند… تنها نگران بودند آرم اداره‌شان بر تابوت بنشیند و عکس‌شان با شهید در قاب‌ها بماند.
آن نوجوان پانزده ساله، دمِ در ایستاده بود که کسی بی‌اذن داخل نشود. با نگاهی از جنس حماسه گفت:
«حاجی، فکر می‌کنی من از دیدن پیکر شهید می‌ترسم؟ نه… من اومدم شهید بشم برای امام زمان!»
و عکاسی که هر بار دکمه شاتر را فشار می‌داد، اشک از گوشه‌ی چشمش می‌چکید؛
گویی با هر فریم، گلی را ثبت می‌کرد که پرپر شده بود.
و آن رفیق شهیدی که آرام و مؤدب، کنار خانواده‌ی شهدا می‌نشست؛ دل‌شان را آرام می‌کرد؛ اشک‌شان را با اشک خودش همراه می‌ساخت، نه با حرف‌های خشک و رسمی.
و آن یکی که تازه مسئولیتی گرفته بود، اما چنان از جان و آبرویش مایه می‌گذاشت برای برگزاری مراسم، که گویی این آخرین مأموریت زندگی‌اش است.
و آن رفیق آرام، همان که به سکوت و نجابت شناخته می‌شد، به‌ناگاه فریاد زد بر سر آن مسئولانی که فقط آمده بودند عکس بگیرند و بروند… و همه گفتند:
«بگذار حرف دلش را بزند.»
و آن پیرمرد لاغراندام که تا آخرین لحظه کمک می‌کرد در غسل و کفن سه شهید تازه‌آمده؛ و بعد که خواست برود، تازه فهمیدیم پدر یکی از همان شهدا بود.
و علیرضا سبزی‌پور، همان که تا روز قبل از شهادتش، برای شهدا سنگ تمام گذاشته بود؛ و حالا خودش در ردیف شهداست؛ کنار همان‌هایی که برایشان تابوت بسته بود.
و آن چند رفیق که با دست خالی، در تاریکی شب، دور غسالخانه نگهبانی می‌دادند تا اگر خطری پیش آمد، اول آنان سپر شوند.
و آن یکی که دست‌گل در آغوش داشت و با هر گلی که با خم شدنش در تابوت می‌گذاشت، اشک بر کفن شهید می‌چکید.
و آن رفیق شهیدی که از شدت خستگی، بر نیمکت غسالخانه خوابش برده بود. شاید در خواب هم داشت به شهدا خدمت می‌کرد.
و آن‌که با دقتی وسواس‌گونه، پرچم مقدس ایران را دور تابوت می‌پیچید؛ گویی دلش نمی‌آمد، کوچک‌ترین چروکی بر پرچم باشد.
و آن یکی که بالای سر تابوت ذکر می‌گرفت:
«بده که پیش تو موی سرم سفید نشه
بده که نوکرت بمیره و شهید نشه
من اصن اومدم برات شهید بشم
تا تو قلب مادرت عزیز بشم…»
و آنکه با قلم وقتی از رفیقی که پیکر را غسل داده بود پرسید: «روی تابوت این شهید اسم کدام یک از اهل‌بیت را بنویسیم؟»
بنابر حال هر شهید ذکری می‌گفت:
«بدنش ارباً اربا شده بنویس یا حسین…
در تعزیه نقش حضرت علی اکبر را داشته بنویس یا علی‌اکبر…»
و آن همرزم شهید که وقتی چشم در چشم پدر شهید شد، عرق شرم بر پیشانی‌اش نشست که:
«ببخش من زنده‌ام و پاره تنت شهید شده!»
و آن که تا دیروز دوشادوش رفیقش گلزار را قدم می‌زدند و حالا با پای برهنه داخل قبر شانه‌ی رفیقش را تکان می‌دهد که: «اسمع، افهم یا فلان بن فلان…» و اشک چشمانش بدرقه‌ی راهش می‌شود.
و آن رفیقی که روی مزار خاکی رفیقش افتاده و ناله‌ی: «برار رَتی ته ارباب منه ری سیانه شفاعت کو»
و آن که در ایستگاه صلواتی جلوی آفتاب از عزاداران پذیرایی می‌کرد و نمی‌دانست فردا پیکرش روی دوش رفیقانش تشییع می‌شود.
آری…
اینان نه نامی دارند، نه نشانی؛ اما بی‌هیاهو، بی‌ادعا، فرزندان روح‌الله‌اند…
از تبار آینه؛ از نسل خورشید.

مائیم که در دام غم‌ها مانده‌ایم
عاشقان رفتند و ما جا مانده‌ایم
با شما گوییم با حسرت این سخن
از تبار لاله‌ها جا مانده‌ایم

🔹هارون مکی

۱۸تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا