از روز اولی که اسرائیل متجاوز جنگ را با ایران شروع کرد، من تقریبا یک روز در میان به خاطر شغلم میروم اطراف پتروشیمی خرمآباد. امروز که با همکارهایم نشسته بودیم و درحال گپوگفت بودیم، یکباره صدای غریبی شنیدیم. صدایی که من تا به حال نشنیده بودم. چون در جنگ هستیم، سریع فکرمان رفت سمت این موضوع که دشمن موشکی به سمت پتروشیمی پرتاب کرده است. ترسیدیم و منتظر اصابت بودیم. چند ثانیه مکث کردیم. لبخندها روی لب خشک شد. صدا قطع شد. منتظر انفجار بودیم؛ شاید هم مرگ.
صدای انفجار نیامد. به خودمان آمدیم و از هم میپرسیدیم چی شد!
تصمیم گرفتیم برویم توی حیاط و از بقیه بپرسیم یا ببینیم صدای چه بوده است.
سجاد یکی از همکارانمان گفت:
_ این سومین پهپادی بود که زدنش.
با تعجب پرسيديم: سومین پهپاد؟!
_آره من از صبح اینجام؛ دیدم که هرسه تا رو زدن.
رد دود توی آسمون دیده میشد. شبیه همین عکسهایی بود که در فضای مجازی پر شده؛ دودی درهم پیچیده.
بعد از این که فهمیدیم حمله دشمن توسط مدافعان شهر زیبای من دفع شده، خوش حال شدیم.
لذت بردم از هوشیاری نیروهایی که از شهرم محافظت میکنند.
بعد از این که خیالمان راحت شد، خندهها و شوخیها شروع شد.
من گفتم اگه شهید بشم بردیا و زوشا میشن فرزند شهید.
افسانه گفت: من که بچه ندارم چی؟ ضرر میشم. عیب نداره جانم فدای وطن.
با خنده برگشتیم سر کار.
به افسانه گفتم: “پدافند که از ما دفاع میکنه اگه هم قسمت ما این باشه که بمیریم هر جایی باشیم مرگ ما رو پیدا میکنه، پس بهتره با آسودگی زندگی رو ادامه بدیم.”
دو یا هم سه ساعت بعد که دیگر استرسها و هیجانها فروکش شده بود و هر کس مشغول انجام دادن کار خود بود، یکی از همکارها آمد و گفت: “صدایی که شنیدیم صدای هلیشات یه فیلمبردار بوده که داشته برای عروس و دامادی در قصر عمارت کلیپ میساخته. پدافند زدش. صاحب عمارت رو هم دستگیر کردن که البته بعد از پارهای از توضیحات آزاد شده.”
یاد حرف سجاد افتادم که گفت “از صبح تا حالا این سومی بود”.
به افسانه گفتم: “ببین در این مواقع باید حواسمون به آدمهایی که شايعه میسازن باشه؛ چه اتفاقاتی که فقط تو ذهن آدما شکل گرفته و راحت پخش میشه”.
🔹زینب پناهی
۱تیر۱۴۰۴