راوی ماه

پیام دادم به خواهرم و پرسیدم که مراسم کجاست؟ گفت بیا محل کار من و پیام بعدی که دریافت کردم: «غزل برو با دلسا این عکسا رو چاپ کن و حجله بچین و پرچم سیاه بزن ساعت ۱۰ میدان شهدا». تو برو دلسا، من میام اونجا با هم بریم مراسم.
سریع آماده شدم؛ لباس عزا پوشیدم و تاکسی گرفتم. توی مسیر با چاپخانه تماس گرفتم که عکس‌ها را چاپ کنند و با پیک بفرستند برایم.
به دلسا که رسیدم، سریع پله‌ها را بالا رفتم و کلیدهای انبار را پیدا کردم؛ رفتم توی انباری و پارچه‌های مشکی، با نوشته‌های متبرک به نام سیدالشهدا و… را درآوردم؛ چسب و پونز و میخ برداشتم و به پایین رفتم؛ با کمک یکی از دوستانم پرچم مشکی زدیم و میزی چیدیم و روی میز قرآن و گلدان و پرچم ایران گذاشتیم.
خداحافظی کردم و به سمت میدان شهدا رفتم.به دوستم گفتم: «پیک عکس‌ها رو میاره تحویل بگیر لطفا و بزار روی میز»
به سمت میدان شهدا راه افتادم؛ پیاده رفتم؛ مسافت کمی بود؛ از دلسا تا شهدا؛ ولی ترافیک شدیدی بود برای ماشین‌ها…
همه لباس مشکی پوشیده بودند و به سمت میدان می‌رفتند.
به میدان رسیدم و به جمع سینه‌زنان پیوستم؛ با صدای علمدار نیامد… ابوالفضل نیامد… بی‌اختیار اشک می‌ریختم… اشک می‌ریختم و یاد روز شهادت حاجی می‌افتادم؛ مدام آن صحنه‌ها جلوی چشمم می‌آمد… اشک‌های بی‌امانی که می‌ریختم و دستان لرزانی که از شدت گریه بی‌اختیار می‌لرزیدند و آزارم می‌دادند… جمعیت شروع به حرکت کرد به سمت مصلی… آرام آرام پشت سر جمعیت بی‌انتهایی که حرکت می‌کردند، می‌رفتم؛ قدم به قدم صحنه‌های تکراری… پیرمردی که با ویلچر، چرخ ویلچر خودش را بزور حرکت می‌داد، با دست‌های ناتوان.یا خانم نسبتا میانسالی که دو دستی محکم به سینه می‌کوبید و زار می‌زد و جیغ می‌زد…یا حتی دو نوجوانی که به همراه مادرهایشان آماده بودند و تند تند سعی داشتند به جلوی جمعیت بروند و با صدای هر شعار فریاد می‌زدند و بلند شعار را تکرار می‌کردند..
کمی گرمای هوا اذیتم می‌کرد.. به کنار پیاده رو رفتم تا از زیر سایه درختان راه بروم.درمسیر مغازه‌دارها از مغازه بیرون آماده بودند؛ آن‌ها هم به سینه می‌زدند و گه گاهی با جمعیت هم‌صدا می‌شدند. بینشان جوان‌هایی را می‌دیدم که اشک می‌ریختند و لباس سیاه پوشیده بودند… به مصلی رسیدم؛نتوانستم بیشتر از این بمانم آنجا در میان جمعیت. قلبم تیر می‌کشید و تنگی تنفس گرفته بودم…
ترجیح دادم به محل کارم بروم و آنجا نمانم دیگر. مسیرم را عوض کردم و به سمت محل کارم رفتم… درست همان لحظاتهمان اتفاقاتهمان آدم‌ها همان نوع عزاداری…
درست همان‌ها برایم اتفاق افتاد… هنوز هم در باورم نمیگنجد این اتفاق…من هنوز رفتن حاج قاسم را هم باور نکرده‌ام…
غزل حیدری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا