قطعه فرماندهانِ گلزار شهدا از حضور مردم در روز پنجشنبه خالی شدهبود. تازه بچههای موکب عشاق المهدی دست به کار جارو و تمیزکاری برای مراسم ساعت شش عصر هر روزهی ماه محرم بودند.
صدای هقهق گریهاش تا ده متر آنطرفتر هم به گوش میرسید. گفتم شاید برادر شهید باشد و حالا که خلوت شده آمده سیر دلش گریه کند.
قدمزنان کنار مزار شهید رفتم. تاج گلی بالای مزار گذاشتهبودند؛ و عکسی که روی آن نوشتهبود «شهید سجاد مدهنی».
نامش به گوشم آشنا نبود؛ انگار برای اولین بار این اسم را دیدهبودم. بر حسب تجارب قدیمی گفتم: این ناآشنایی، قصهای آشنا و شنیدنی دارد که باید امروز سر از آن دربیاورم!
نشستم و فاتحهای خواندم. به نیابت شهید سلام بر حسین و اصحاب حسین فرستادم.
حضور هیچکس جلوی گریه مرد را نمیگرفت. خانمی کنارش نشستهبود. یک لحظه نگاهم کرد؛ با اشاره گفتم: یه سوال دارم!
بلند شد و پیشم آمد. گفتم: این آقا چه نسبتی باهاتون داره؟
_ پدرم هستن.
_ نسبتش با شهید چیه؟
_ دوستش؛ البته فامیل هم هستیم.
بیشتر از نیمساعت گریه کرد. موقع رفتن پیشش رفتم. چشمهایش از فرط گریه سرخ شدهبود. شاید اولین باری بود که یک مرد را با چشم گریان و شرایط بد روحی از فاصله نزدیک میدیدم. بعد از معرفی خودم، دلیل گریههایش را پرسیدم. گفت: نمیتونم حرف بزنم! دوستم بود! از چی بگم؟ آدم خیلی خیلی خوبی بود. واسه شهادتش عطر زدهبود!
باز چشمهایش پرِ اشک شد. اما اجازه ریختن نداد.
دوباره گفت: عشق حسین بود! عاشق کربلا رفتن و زیارت کربلا بود.
او حرف میزد و من با خودم گفتم: باز عشق حسینی بودنشان! این حسین کیست که عالم همه دیوانهی اوست! این چه شمعی است که جانها همه پروانهی اوست!
_ چند روز قبل از حمله اسرائیل لعنتالله رفت کربلا. هر فرصتی گیرش میومد سر از کربلا درمیآورد.
عاشق شهادت بود. میگفت: دوس دارم مثل امام حسین شهید بشم.
دخترش گفت: چند روز قبل از شهادتش، روزای اول جنگ، ماشینش رو تو پادگان میزنن و هیچی ازش نمیمونه!
پدرش تأیید کرد و گفت: روز دهم میره حموم، لباس نظامیشو میپوشه، عطر میزنه، میگه میخوام وقتی شهید میشم بوی عطر بدم. عطر شهادتم همه جا بپیچه. با بچه کوچیکش کلی بگو بخند و بازی کرده و بعد رفته.
باز بغض کرد و گفت: به آرزوش رسید. همهش به فکر شهادت بود. آخرش هم شهید شد!
🔹نسرین دالوند
۱۲تیر۱۴۰۴