راوی ماه

 

به رسم هر پنجشنبه وارد گلزار شدم. سری به همه قبرها زدم و برایشان فاتحه خواندم.
شهدای ولایت یا جدید، خیلی شلوغ بود. کمی کنارشان ماندم و برای خلوت کردن محیط و‌ جا باز‌کردن برای دیگران، راهی مزار دیگر شهدا شدم.
برعکس همیشه اطراف قبر #شهید_اسماعیل_غلامی_یاراحمدی (شهید مدافع حرم) خلوت بود؛ یا ما خیلی زود آمده بودیم یا خانواده قصد آمدن نداشتند.
درست روبه‌روی قبر روی نیمکت نشستم و فاتحه خواندم. درون باغچه چشمم به پرچم ایران کوچکی افتاد. آن را برداشتم و روی قبر گذاشتم و منتظرم ماندم. نمی‌دانم منتظر چه چیزی ولی دلم انتظار می‌کشید.
توی اینترنت گشتی زدم. دختر سه چهار ساله‌ای روبه‌رویم ایستاد و گفت: «کنارت بشینم؟» چشمانش مرا یاد برادرزاده‌ام انداخت. خیلی معصوم بود. او را بوسیدم و کنار خودم برایش جا باز کردم.
کم کم سروکله برادر و زن برادر شهید، همراه دوقلوهایشان پیدا شد. خانمی تا سر قبر شهید رسید. با پر شالش شروع کرد به تمیز کردن قبر. برایم جالب بود. حجاب آنچنانی نداشت. گاهی هم شالش از سرش می‌افتاد و با بی‌خیالی دوباره آن را جلو می‌کشید. حتی باغچه پایین پای شهید را تمیز کرد و آشغال‌هایش را بیرون ریخت.
سرگرم دید زدن اطراف شدم و همین‌ طور به هیاهوی گلزار نگاه می‌کردم. از دو طرف صدای نوحه می‌آمد؛ یکی سمت راستم شهید خلبان و دیگر صدای نوحه شهدای ولایت.
دستم با گوشی‌ام در هوا مانده بود. پروانه‌ای سبز رنگ دور قبر شهید چرخ می‌زد. گاهی روی سربندهای آویزان بالای قبر می‌نشست و گاهی طواف زیارت‌کنندگان قبر شهید را می‌کرد.
آرام آمد و روی دستم نشست. بچه‌های کوچکی که آنجا بودند با شوق و ذوق جیغ می‌زدند و می‌گفتند: «روی دست خاله نشسته؛ روی دست خاله نشسته.» از روزی که به یاد دارم، از هر نوع حشره بیزار بودم. چندشم می‌شد؛ ولی با این پروانه سبز رنگ که روی دستم نشسته بود احساس آرامش می‌کردم. انگار از طرف یک نفر برایم پیغامی آورده بود. چند دقیقه روی دستم بود، تا گوشی را از دستم جابه‌جا کردم به قصد عکس گرفتن. تنها توانستم یک عکس از او بگیرم. دوباره پر گرفت و روی سربندها نشست.

فال نیک که می‌گفتند همین است دیگر! مگر غیر از این است؟

🔹مریم میرزایی

۲۶تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا