قرعة وام خانگی که به نامم افتاد، بعد از حساب و کتاب، همة سی میلیون را خرج خانه کردم. فقط ماند یک و نیم میلیونش. مدتی بود که دختر بزرگم میخواست با پساندازش النگو بخرد. پولش که جمع شد، گفت: «یه روز با هم بریم طلافروشی». شوهرم که فهمید پرسید: «تو میخوای چی بگیری؟ چقدر داری؟»
گفتم: «یک و نیم. دلم یه انگشتر میخواد». کارت و پساندازش پنج میلیونیاش را داد دستم. گفت: «همینو دارم».
پسر کوچکترم رضا سه ماه تابستان که بیکار بود توی یک مغازة سرامیکفروشی کارگری میکرد. هر ماه پنج میلیون دستمزدش بود. همة دوست و همسالانش ازدواج کرده بودند. دخل و خرجمان بهم نمیخورد که زودتر برایش آستین بالا بزنیم. هر چه کار کرد را پسانداز کرد، برای آینده و ازدواجش. وقتی شنید که میخواهم انگشتر بخرم، از پساندازم پرسید. تا فهمید پولم زیاد نیست، دستمزد دوماهش را برایم آورد و گفت: «یک انگشتر مناسبتر بخر». دلم نمیآمد؛ اما فکر کردم، بالاخره پسانداز است و گرهگشای روز مبادا برای خانواده.
بالاخره رفتیم و دخترم النگو خرید و خودم هم یک انگشتر حدوداً پنج گرمی.
چند ماهی از جنگ اسراییل علیه غزه و بعد هم لبنان میگذشت. هر روز آوارگی مردم آنجا را از تلویزیون میدیدم؛ حالا هم که شروع فصل سرما. دلم به درد آمده بود. فقط هم آوارگی نبود؛ داشتند هر روز عزیزانشان را هم از دست میدادند.
چند روزی از راهاندازی پویش اهدای طلا و کمک به جبهة مقاومت میگذشت. به دوستم خانم خادمی پیشنهاد کردم برویم و به مقاومت کمک نقدی و طلا کنیم. پذیرفت. تمام طلایم همان انگشتر بود که آنهم فدای سر بچههای مظلوم غزه و لبنان. فدای رهبر و نظاممان در مقابل این همه دشمن.
فریبا مرادینسب- برگرفته از خاطرة فروزان میردریکوند