راوی ماه

محمد، آن رفیق خندانِ شهید

 

بچه که بودم، هرچه از جنگ و شهدا می‌شنیدم، برایم شبیه افسانه بود. شهدا را آدم‌هایی تصور می‌کردم دور از دسترس، جدی، با محاسبات دقیق. آدم‌هایی که انگار خدا از میان انسان‌های عادی دست‌چین‌شان کرده، گذاشته در قاب تاریخ.
محمد اما هیچ‌وقت شبیه تصورم از شهدا نبود. از همان‌هایی بود که همیشه لبخند گوشه لبش بود؛ از آن رفیق‌هایی که حتی توی لحظه‌های جدی هم بلد بود فضا را عوض کند؛ جوک بگوید؛ ایستگاه بقیه را بگیرد و بخنداند. شوخی‌هایش چارچوب داشت؛ بی‌ادبی نمی‌کرد؛ اما می‌دانست چطور دل جمع را گرم نگه دارد. بعدش هم دور هم می‌نشستیم، چای می‌خوردیم و رفاقت‌مان ادامه داشت.
روز اول تیر بود. چند ساعتی می‌شد خبر آتش‌بس در فضای مجازی پخش شده بود. آن‌قدر توی گروه دوستانه‌مان در ایتا غر زده بودند که حوصله‌ام سر رفت. باور داشتند: “همه زحمت‌ها رفت هوا!” آن‌قدر فضای گلایه پر شده بود که غروری که دیشب از حمله به پایگاه آمریکایی توی دلم جوشیده بود، فراموشم شد.
فیلترشکن را روشن کردم. اتصال طول کشید. همین‌که وصل شد، اولین تصویری که در استوری اینستاگرام بالا آمد، عکس محمد بود. نوشته‌ی زیرش را که دیدم، خون توی رگم یخ کرد:
“داداش، شهادتت مبارک!”
استوری امیر بود. سریع ریپلای زدم:
“امیر، با هرچی شوخی کن، با شهادت نه!”
شاید یکی از آن شوخی‌های بی‌مزه باشد؟ شاید عکس محمد را گرفته گذاشته تا همه را بترساند و بعد بگوید: “شوخی بود!”
هنوز مغزم باور نکرده بود که ویس امیر رسید. صدا لرزان بود؛ خاکی بود؛ شکسته بود:
“برار… خاک بر سرم… محمد توی زندان اوین، سر خدمت، شهید شده!”
باور نمی‌کردم. محمدِ همیشه‌خندان، محمدِ شوخ‌طبع، حالا شهید شده بود؟
شماره‌اش را گرفتم.
صدای ضبط‌شده‌ی زنانه از آن سوی خط آمد:
“دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.”
شهیدها با ما فرق داشتند… نه؟ شهیدها آدم‌های آسمانی بودند؛ بی‌نقص؛ بی‌خنده؛ بی‌شوخی؟! ولی حالا یکی از خودِ ما، همان که کنارمان می‌نشست و قهقهه می‌زد، شده بود مسافر آسمان؟
محمد، با تمام شوخی‌هایش، با تمام سرخوشی‌های جوانی، یک چیز را خیلی جدی می‌گرفت: حسین بن علی (ع).
هیئت که می‌آمد، آخر مجلس می‌نشست. دست ادب به سینه، سر پایین، چشم خیس. آن‌قدر محکم گریه می‌کرد که گاهی ما خجالت می‌کشیدیم.
هر فرصتی پیش می‌آمد، راهی کربلا می‌شد. حتی گاهی بی‌خبر می‌رفت و بعد از چند روز یک عکس از بین‌الحرمین برایمان می‌فرستاد. راست می‌گویند:”حسین، کشتی نجات است.”
وقتی اسامی شهدا اعلام شد، اسم #محمد_میر در میانشان برق زد. با رضا به سمت غسّالخانه راه افتادیم. کسی نبود. ما زودتر از همه رسیده بودیم. نشستیم و خاطراتش را مرور کردیم. خندیدیم. گریه کردیم. اشک و خنده‌مان قاتی شده بود.
محمد همیشه بلد بود ما را بخنداند…
این اولین باری بود که دور هم نشسته بودیم و اشک می‌ریختیم.
تشییع، پرشکوه بود. جمعیت موج می‌زد. مداح شروع به مویه‌خوانی کرد. نیروهای نظامی آمده بودند؛ با لباس فرم. میان آن‌همه شلوغی، چشمم روی یک چیز خیره ماند:
تابوتی که عکس محمد رویش بود.
هنوز هم باورم نمی‌شد.
در افکارم غرق شده بودم که صدای چِمرانه بلند شد. از دل مراسم، مادر محمد، چادر بر سر، بغض در گلو، ناگهان کِل کشید:
“عروسی پسرمه! کِل بزنید!”
اشک و شادی، گریه و غیرت، همه در هم تنیده بود.
صدای خواهر محمد به گوش می‌رسید:
“بالای سر برادرم ساکت نمونید! یا حسین بگید!”
از میان جمع، کسی فریاد زد:
“سر حسین، یا حسین!”
و جمعیت با تمام وجود تکرار کرد:
“یا حسین!”
محمد، همان رفیق خندان، همان شوخ‌طبع هیئتی، حالا اسیر عشق حسین شده بود.
و من با دلی آتش‌گرفته، زیر لب زمزمه کردم:
” اسیر عشق حسینم، اسیر می‌میرم
به شوق کرببلایش، شهید می‌میرم…”

🔹هارون مکی

۸تیر۱۴۰۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا