راوی ماه

می‌دانستم شهید می‌شود

 

از صبح دو دلم، رضا را با خودم ببرم گلزار یا نه!
مادرشوهرم گفت: «هوا گرمه؛ بچه مریض میشه؛ بیار بزارش خونه ما، با خیال راحت برو».
نمیدانم نهارم را چطور خوردم. دو دل بودم که بچه را ببرم یا نه! در نهایت گفتم: «رضای من که عزیزتر از علی نیست. امروز به بهانه گرما، فردا به بهانه سرما و روزی بخاطر مهر مادری مانع جهاد و در دل خطر رفتن او بشم».
خورشید نیت سوزاندن دلسوختگان داشت. کنار مزار شهدا خیلی شلوغ بود. نگران بودم چطور با این بچه از بین این جمعیت عبور کنم.
چشمم به دختردایی‌ام خورد که زیر سایبان شهدای دهه کرامت نشسته بود. صدایش زدم؛ گفتم: «فاطمه جان، امکانش هست چند دقیقه بچه رو نگهداری، من برم سر مزار، خاله رو ببینم؟».
جمعیت چنان کیپ هم ایستاده بودند که به زحمت توانستم خودم را به مزار برسانم و فاتحه‌ای بخوانم.

لپ‌های بچه از گرما گُل انداخته بود. سریع چادرم کشیدم روی سرش و قدم‌هایم را بلندتر برداشتم.
دریچه‌های کولر را رو به سقف ماشین تنظیم کردم. چادر را کنار زدم؛ حس کردم حرارتش دمای بدن بچه را دو چندان کرده است.
طبق قرار هفتگی، باید به دیدن آقا رضا هم می‌رفتیم. آنجا شنیدم که برای شهید در مسجد امام حسن عسگری(ع) گلدشت، دعا کمیل برگزار خواهد شد.
چشمم به پله‌های مسجد که افتاد آهی کشیدم؛ آخر زانوهایم خیلی درد می‌کند. بااحتیاط از پله‌ها بالا رفتم. صدای خنده رضا بلند شد. نگاهش را دنبال کردم؛ داشت به عکس شهدا که روی دیوار نصب شده بود، می‌خندید. محکم‌تر بغلش کردم و با لبخند گفتم: «مامان نکنه می‌شناسیشون و از دوستای بهشتیت بودن؟».
خانم‌ها به صف کنار دیوار نشسته بودند. برای عرض تسلیت مجدد به سمت خاله مرضیه رفتم. تا چشمش به من افتاد از جایش بلندشد و دستانش را به سمتم بلند کرد. رضا را می‌خواست.
بچه را محکم بغل کرد. صدای ناله‌اش بلندشد. نمی‌دانم شاید آن لحظه یاد بچگی علی افتاد. با خودم گفتم کاش بچه را نمی‌آوردم‌. بغضی گلویم را فشار می‌داد و قطرات اشک عین تگرگ تند تند روی گونه‌هام سُر می‌خورد و روسریم عین یک سد قطرات اشک را در تار وپودش جمع می‌کرد.
آرام در گوشش گفتم: «خاله علی عاقبت بخیر شد. دعاکن ما همه مثل علی عاقبت بخیر بمیریم».
روضه، روضه‌ی حضرت زینب بود و امان از داغ برادر. چادرم را روی سرم کشیدم. محکم رضا را بغل کردم. حالا دیگر باتمام وجود روضه حضرت زینب را درک می‌کردم؛ گویی تک تک صحنه‌های کربلا را دیده باشم.
امان از دل زهرا که امروز آرزوی داماد کردن برادرش را با او خاک کرد.
مداح مدام از علی یاد می‌کرد. بچه هیتی که از بچگی تو این هیت پای این علم سینه زد تا مزدش را از ارباب بی‌کفن گرفت.

نشستم کنار خاله مرضیه. دست انداختم دور گردنش. اشکانش سرازیر شد و گفت: «من خبر داشتم علی شهید میشه!».
_ چطور خاله! خواب دیدی؟
گفت: «نذر دارم. هر هفته میرم گلزار شهدا؛ قطعه شهدای دهه کرامت. چندوقت پیش طبق عادت با آقا عبدالله رفتیم گلزار. دیدم چند قبر جدید کندن. به آقای بهاروند گفتم جریان این قبرها چیه؟ گفت آماده کردن شاید کسی شهید شد. یک نگاه به قبرها کردم و تو دلم گفتم ببینم قسمت کی باشید که خودشونم بی‌خبرن! صدایی از پشت سرم گفت “این قبر سومی رو می‌بینی؟ برای علی پسرته”. سریع برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، کسی نبود. به آقا عبدالله گفتم اونی که پشت سرم بود کجا رفت؟ گفت اینجا که کسی نیست.
از اون روز دلم ریخت. مدام اون صدا تو گوشم بود. سعی میکردم, اون روز رو فراموش کنم؛ اما علی رو که می‌دیدم بند دلم پاره می‌شد…

🔹حدیث حیدری

۱تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا