فردای آن روز تاریخ اعزامم به پادگان برای طی دوره آموزشی بود. خیلی دوست داشتم در مراسم تشییع شهدا در تهران شرکت کنم. امیدوار بودم که اعزام لغو بشود. صبح به محل اعزام رفتم. پانصد نفر آدم آماده بود و اعزام طبق برنامه انجام شد.
به پادگان رسیدیم، امیدوارم بودم بخاطر تعطیلات و عزای عمومی، بگویند بروید و شنبه بیایید. جلوی درب پادگان در ذهنم برنامه میچیدم که فوراً به کرمانشاه بروم و از آنجا خودم را به تهران برسانم تا صبح در مراسم شرکت کنم. آن هم نشد!عملاً حبس شدم و کاری نمیشد کرد. تمام نقشههایم نقش بر آب شد و با دیوار سخت حقیقت روبهرو شدم. آسایشگاهمان هم تلویزیون نداشت.
داشتم دیوانه میشدم. روز تشییع شهدا در تهران، همینطور بیکار در پادگان نشسته بودم. شنیدم از حسینیه صدای مداحی حاج منصور میآید. گفتم شاید حسینیه تلویزیون داشته باشد. تک و تنها رفتم حسینیه. حاج آقایی با چند سرباز آنجا بود. گفتم: «حاج آقا تلویزیون دارید اینجا؟» گفت: «نه». گفتم: «میخواهم نماز و تشییع را ببینم». گفت: «همراهم بیا».
سمت موبایلش رفتیم که داشت مداحی پخش میکرد و با میکروفونی صدای آن مداحی در پادگان میپیچید. گوشی را از جلوی میکروفون برداشت. فیلم مداحی حاج منصور ارضی را نشانم داد. آنجا که گفت پیکر ارباً اربا شده، بهتزده شدم. تصاویر نماز رهبر انقلاب را نشانم داد. آنجا که گفت “اللهم انا لا نعلم منه…” نتوانستم خودم را کنترل کنم و بغضم ترکید. حاج آقا نگاهم میکرد. کمی که آرامتر شدم از استقبال مردم پرسیدم. گفت: «خیلی باشکوه بود».
با بغض خاطراتم با شهدا را برایش تعریف کردم. در نهایت از ایشان تشکر کردم و اسمشان را پرسیدم و رفتم سمت آسایشگاه. دیدم که همه به صف شدهاند و اسمم را بلند صدا میکنند. ارشد گروهان گفت: «کجا بودی؟ باید بروی جواب بدهی کجا بودی». مرا به فرماندهی گردان بردند. همگی با عتاب گفتند: «کجا بودی؟ چرا بدون اجازه آسایشگاه را ترک کردی؟» خونسرد گفتم: «پیش حاج آقا صلاحی بودم». گفتند: «حاج آقا صلاحی؟؟ با ایشان چکار داشتی». گفتم: «کار خصوصی!». کمی برایشان قابل هضم نبود، اما گفتند: «باشه. دیگر تکرار نشه! هر جا میخواهی بری باید ارشد را در جریان بذاری». گفتم: «باشه!».
حقیقتا در آن برهه نباید در پادگان میبودم، شاید خیرش در این بوده باشد. روح همه شهدا شاد!
علی نصرتی