راوی ماه

احساس ناامیدی از قوه نظامی کشور رهایم نمی‌کرد. شمار شهدای غزه به بیش از ۳۳ هزار نفر رسیده بود و خودمان هم از هر ماه چند شهید، به هفته و روزی چند شهید رسیده بودیم. از مرز شرقی تا پایگاه‌های ایران در سوریه و این بار هم کنسولگری ایران در دمشق! مدام کلمه امت توی ذهنم رژه می‌رفت و از این همه ظلم و انشقاق درونی به ستوه رسیده بودم. این حال وقتی به اوج خود می‌رسید که توی فضای مجازی بساط طعنه و کنایه برخی هموطنان که «چرا به غزه نمی‌روید؟» را می‌دیدم و برای این همه بدگمانی‌شان به فلسطینی‌ها و اخبار منفی از کمک‌های افسانه‌ای و بذل و بخشش میلیارد دلاری ایران به فلسطین کاری از من برنمی‌آمد. رهبری در پیام تسلیت‌شان به وضوح از پشیمانی اسراییلی‌ها سخن گفته بودند و من در جدال درونی بودم که این بار هم کاری نخواهند کرد و با یک جمله زمان و مکان مناسب سر و ته‌اش را هم می‌آورند. هر چند ته دلم این بار احساس می‌کردم یک اقدام قاطع در پیش داریم و دلم آرام می‌شد. عملیات روانی در فضای مجازی و رسانه‌ای به اوج رسیده بود و هر شب به انتظار حمله ایران تا نیمه‌شب بیدار می‌ماندم. همه حتی آن‌ها که توان نظامی ایران را تحقیر می‌کردند منتظر اتفاقی بودند که نمی‌دانستند چیست؟ نمی‌دانم چرا این انتظار شب‌ها به اوج خود می‌رسید؟ با خودم می‌گفتم یحتمل چون آتش‌بازی و نور موشک‌ها اثر روانی بیشتری دارد.

شب ۲۶ فروردین حوالی ده دقیقه مانده به ۱۱، اخبار شروع حمله به اسراییل منتشر شد؛ پر سر و صدا و گسترده. ۳۰۰ پهپاد به سمت اسراییل فرستاده بودند و خبرش مثل بمب توی دنیا ترکید. ۳۰۰ پهپاد عدد کمی نبود، آن هم از خاک ایران نه از عراق و نه از سوریه. مدام از توییتر به تلگرام و اینستا می‌رفتم تا خبرها و تحلیل‌ها را بخوانم، اولین خبری که توی ذوقم زد زمان رسیدن پهپادها به اسراییل بود، ۵ ساعت! توی دلم خالی شد! اطلاعی از تجهیزات و کاربردهایشان نداشتم. فکر کردم چرا این خبر را از وقت حرکت پهپادها منتشر کرده‌اند؟ پهپادها از شهرها عبور می‌کردند و کشورها را پشت سر می‌گذاشتند و فیلم‌هایشان توسط شهروندان هر کشور منتشر می‌شد. هم تمسخر بود و هم امید قوی! بین خوف و رجاء گیر افتاده بودم. صحیفه سجادیه را باز کردم و دعای ۲۷ را خواندم و بعضی فرازهایش را در فجازی منتشر کردم. چه هنری داشته حضرت زین‌العابدین با این دعاها که روح و جان را تسکین می‌دهد. دعای نادعلی را هم فرستادم. اخبار را بالا و پایین می‌کردم، اردن سرآمد خائنین امت اسلام شده بود و پلشتی‌اش را علنی کرده بود که در رهگیری پهپادها و موشک‌های ایران به اسراییل کمک خواهد کرد که با اخطار ایرانی‌ها تکذیبش کردند. اولین فیلم صف پمپ بنزین هم از یکی از صفحات خبری لرستان پخش شد و کامنت‌ها همه واکنش منفی بود حتی آن‌ها که دل خوشی از نظام نداشتند. می‌گفتند برای ما افت دارد که ذلیل دیده شویم در این شرایط جنگی. دم‌شان گرم. یک کامنت نوشتم: «شما اولین رسانه‌ای هستی که با انتشار این فیلم از لرستان شهره به شجاعت، در این شرایط جنگی ترس مخابره کرده‌ای! حالا فیلمت را در رسانه‌های معاند منتشر کرده‌اند.» یک دقیقه نشد فیلم را پاک کردند.

حالمان تا حوالی دو نیمه‌شب همین بود که تصویر رویایی عبور پهپادها از آسمان بین‌الحرمین را هم منتشر کردند. این وعده خمینی کبیر بود بعد از ۴۲ سال که حالا به چشم می‌دیدیم راه قدس از کربلا می‌گذرد. هنوز شیرینی این تصویر به جانمان نشسته بود که خبر شلیک موشک‌ها منتشر شد. فیلم‌ها از شهرهای ایران منتشر می‌شد و من چشمم دنبال خرم‌آباد می‌گشت. حیف بود در این تاریخ‌سازی شریک نباشیم. بعضی جوان‌های حزب‌اللهی توی خیابان شادی می‌کردند و بعضی از اقوام از ترس جنگ یاد امید و آرزوهایی افتاده بودند که تا دیروز اصرار داشتند، ندارند و نظام له‌شان کرده و استوری می‌کردند.خیلی‌ها بیدار بودند و واکنش نشان می‌دادند. ساعت حوالی دو و بیست دقیقه تصاویر شلیک موشک‌های خرم‌آباد هم منتشر شد. می‌گفتند تا اسراییل ۱۰ دقیقه فاصله‌شان می‌شود. پس نقشه این بود که با پهپادها سامانه دفاعی اسراییل را مختل کنند و بعد هم موشک‌ها را سراغشان بفرستند.

تسبیح به دست صلوات می‌فرستادم و تا پشت بام هم رفتم تا شاید رد موشک‎ها را ببینم، اما دیر شده بود که اولین فیلم موشک‌ها و پهپادها بر فراز آسمان قدس را دیدم. اولین بار بود دلم برای قدس می‌تپید و بی اختیار توی دلم می‌گفتم: «قدس عزیزم!» هیچ‌وقت اهل این حرف‌ها نبودم، اما وقتی فیلم را در رسانه‌های فلسطینی‌ها و خبرنگاران غزه دیدم و خوشحالی‌شان را احساس کردم قدس عزیز دورافتاده‌ام بوده که تا امروز عشق به او را نفهمیده بودم. حتی آن‌ها که با نظام چپ افتاده بودند، فیلم را استوری کردند و عشق کردند. آن‌ها که اهل سیاست بودند و تحلیل، و سرشان به تن‌شان می‌ارزید. نه آن‌ها که بند اخبار رسانه‌های معاند بودند. ذوق کردم. همین که اسراییل را با این وسعت هدف گرفته بودیم و مردم غزه، بعد از ۷ ماه اولین شب بدون حمله جنگنده را تجربه می‌کردند برایم کفایت می‌کرد حتی اگر به جایی اصابت نمی‌کردند. لبیک یا حسین و یا امام علی ورد زبان اهالی غزه شده بود. همان‌ها را که متهم می‌کردند به ناصبی بودن و خدا اراده کرده بود، این سربلندی به دست شیعیان ایران رقم بخورد. ذکرم از صلوات به حمد تغییر کرد؛ الحمدلله. کاش من می‌توانستم این احساس لذت را به زبان عامیانه برای همه دوستان و فامیل‌هایم که میانه‌ای با این فضا نداشتند تعریف کنم و شریک‌شان کنم.

مردم خرم‌آباد طنزشان گل کرده بود که ما هنوز از پل روگذر شریعتی که همان روز افتتاح شده بود، نگذشته‌ایم، جنگ شد! ناراحت جنگ بودند، اما طنز را هم بی‌خیال نشده بودند. برادرزاده ۱۶ ساله‌ام از آسمان پرند فیلم گرفته بود و فرستاده بود. «جونم! جونم!» از دهانش نمی‌افتاد. فکر نمی‌کردم با آن فضای فکری مخالفت با بعضی مواضع نظام و ناامیدی‌اش از اوضاع اقتصادی این‌طور از این اتفاق ابراز خوشحالی کند و تا سحر بیدار بماند. کار خدا برایم عجیب بود، سال‌ها از آخرین باری که اینطور بیشتر مردم ایران حول یک موضوع وحدت کلمه داشته و احساس شعف کنند، گذشته بود.

بعد از نماز صبح دیگر کشش بیدار ماندن نداشتم و بدون انتظار برای واکنش اسراییل تخت خوابیدم. خیالم تخت بود که هنوز هم ایران می‌تواند معادلات دنیا را تغییر بدهد و من فرزند این خاکم. همین!

رعنا مرادی‌نسب

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا