این ایام، روزها ناامیدم و شبها امیدوار؛
نه بخاطر اینکه روزها میخوریم و شبها میزنیم؛ نه. روز وقت جلوت است و شب زمان خلوت.
جلوت روز، انگار غافل میکند از یاد خدا و خلوت شب، انگار توجهات را میبرد سمت او.
روز که میشود میبینم مردم دارند زندگیشان را میکنند؛ ولو با ترس طبیعی از جنگ و تبعاتش. سوار تاکسی میشوم. سر کار میروم. مثل قبل توی صف نانوایی میایستم و از دستفروش پایین سبزهمیدان، خیار و گوجه میخرم. مثل قبل سعی میکنم نهار را سبک بخورم. هنوز هم خیلی اهل چای نیستم.
فقط توجهم به آدمها بیشتر شده و کمی رفتار طبیعی متناسب با شرایط جنگی هم پیدا کردهام. مثلا موارد مشکوک را با دقت رصد میکنم و فوری زنگ میزنم به شمارههای سه رقمی.
چسب پنج سانتی هم خریدهایم برای ایمن کردن شیشهها. و چقدر این تکهاش شبیه فیلمهای دهه شصتی است.
با این همه توی روز، بااینکه ظاهرا مثل قبل زندگی میکنم، اما توی ذهنم، نمیتوانم مثل قبل فکر کنم. اخبار، تصاویر، دیالوگها، اظهارنظر این طرفیها و آنطرفیها، همهاش میچرخد توی سرم و گاهی دچار شکم میکند. که آخرش چه میشود؟ که قرار است تسلیم شویم؟ که قرار است ببازیم؟ که وقتی فرمانده میزنند یعنی کارمان تمام است؟
و اینها را نگذارید پای ترس از مرگ و آوارگی و این چیزها. نه. این مدت توی همان ذهن، کلی سناریو چیدهام برای وقتی که خودم، زینب یا مادرش طوریمان شود. و پایان هر سناریو این است که خب جنگ است و ما هم مثل بقیه.
نگرانیام از وطن است. از ایران. شیری که نمیخواهم در پنجه کفتارها ببینمش. و خب احتمالا حق میدهید به این نگرانی.
اما اینها افکار روز است. شب که میشود انگار ورق برمیگردد. خلوت شب میآید بیخ گوشم و زمزمه میکند که خدای این روزها، خدای موسی است؛ وقتی فرعون دستور به قتل همه پسران داد و آن هنگام که از نیل عبورش داد. خدای ابراهیم است وقتی به آتش انداخته شد. خدای محمد است در جنگ بدر و نه مگر «كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ»
و خدای علی است به وقت جنگ خندق و فتح خیبر. و خدایی است که همه این سالها خدایی کردن را بلد بوده. و ما که خودمان خدایی کردنش را دیدهایم، وقتی رئیسجمهورمان توزرد از آب درآمد و رئیسجمهور بعدیمان را با کلی مسئول ترور کردند و بهشتی را زدند و صد هزار منافق مسلح کف خیابانها رژه مسلحانه رفتند و صدام حمله کرده بود و خرمشهر به دستشان افتاده بود و آبادان در حصر بود و هواپیمای فرماندهان عالیرتبه نظامیمان سقوط کرد!
و همان خدا، خداییاش را کرد و ورق را چرخاند و فتح پشت فتح نصیبمان شد.
و چقدر واقعی است حرفهای شب. خدا همان خدا است! ما آدمها فرق کردهایم و فراموش کردهایم دست خدا بالای دست اسراییل و آمریکا و هر ابرقدرتی است.
من از قدیم آدم شب بودهام. مدتی بود فراموش کرده بودم. حالا برگشتهام به همان عادت قدیم. میخواهم دوباره آدم شب بشوم. به زمزمههایش احتیاج دارم.
🔹امین ماکیانی