روی گوشیام پیام آمده.
«سلام. امروز، ساعت پنجونیم، منزل شهید #مهدی_کمالی…»
فاطمه رحیمزاده است؛ از بچههای انجمن اسلامی علوم پزشکی. هنوز آتشبس نشده، رفتن به خانههای شهدا را شروع کرده بودند. این منزل دومین شهیدی است که همراهشان میروم.
میرسم سر قرار. یک جایگاه عزاداری دقیقا روبهروی منزل شهید است. کتیبه بزرگ «یا ابوالفضل العباس» بالای جایگاه نصب شده. بنری از عکس شهید هم کنار جایگاه است. تعدادی از پاسدارها پیش از ما آمدهاند منزل شهید. منتظر میمانیم تا بروند. مردی از در خانه بیرون میآید. تعارف میکند برویم داخل. آشناست. روز دوم جنگ در پزشکی قانونی دیده بودمش. آن موقع آشفته بود؛ الان نه.
از در حیات میگذریم. بالای حیات را سایهبان زدهاند. یک درخت انجیر کهن سال وسط حیات شاخ و برگش را پهن کرده. پشت سر برادران تشکل میرویم داخل. مادر، همسر و دو خواهر شهید برای استقبال ایستادهاند. تسلیت میگویم و مینشینم گوشهای. دو قاب بزرگ «و ان یکاد» روی دیوار خودنمایی میکنند. کنار درب ورودی پذیرایی، یک صندوق صدقات آبی نصب شده که دربش را با چسب پنج سانتی چسباندهاند. معلوم است زود به زود باز و بسته میشود!
ابتدا به صحبتهای مرسوم میگذرد. مرد جاافتادهای که نسبش با شهید را نمیدانم بعد از بسم الله میگوید: «سلام بر شما هم سن و سالان شهید. مهدی متولد ۷۴ بود. شب تولد امام زمان به دنیا آمد…» چشمم میافتد روی عکس شهید؛ کنار یک دسته گل با گلهای رز سفید و آبی و نباتی رنگ. صدایی توی ذهنم میگوید: «یک سال از تو کوچکتر بود…»
با فاصله از مادر و همسر شهید نشستهام. فاطمه میرود سمتشان. میخواهد چند سوال بپرسد و صدا و تصویر بگیرد. به سختی صدایشان را میشنوم. خواهر بزرگتر دکترای شیمی دارد. از درس خواندن برادرش میگوید. خواهر کوچکتر کنارش نشسته. عکس برادرش روی پیکسلی که به یک زنجیر آویزان است از زیر شالش پیداست. چشمانش انگار روح ندارند و دورشان یک حلقه افتاده. سرش پایین است. قطرات اشک میدوند توی چشمهایش. اما نمیگذارد پایین بیایند و از گوشه چشم مهارشان میکند.
خواهر بزرگتر میگوید: «مهدی بسیج و سپاه را دوست داشت و برای اینکه جذب سپاه شود خیلی تلاش کرد.»
مادر شهید آرام است. تقریبا اثری از غم در چهرهاش نمیبینم. کمی از موهای سپیدش از زیر روسری مشکی بیرون زدهاند. صدایش خیلی ضعیف است و متوجه صحبتهایش نمیشوم.
همسر شهید کنار مادر نشسته. خیلی جوان است. در گلزار شهدا و پزشکی قانونی، گریان و پریشان بود. حق داشت. فقط یک ماه از عروسیاش میگذشت که خبر شهادت مهدی را میشنود. از روز عروسیشان میگوید. از اینکه مهدی عاشق شهدا بوده و روز عروسیشان قبل از اینکه بروند تالار، سری به گلزار شهدا میزنند.
میگوید: «به مهدی افتخار می کنم.» و حرفهایش را پایان میدهد. همسر شهید هم مثل مادر شهید آرام است؛ حداقل آرامتر از قبل…
بلند میشویم برای رفتن. میروم کنار مادر و همسر شهید. میگویم: «خدا صبر بده.» حرف بیشتری نمیتوانم بزنم. از زیر درخت انجیر رد میشوم و بیرون میزنم. قدم میزنم و از خانهشان دور میشوم. کنار خیابان دو پسر نوجوان ایستادهاند. در مورد پیادهروی اربعین و گرفتن پاسپورت صحبت میکنند. جلوتر چند نفر مشغول برپا کردن جایگاه عزاداریاند. میپیچم توی یکی از کوچهها. مردی از نردبان بالا رفته. میخواهد پرچم «یا حسین» را بالای در خانهاش نصب کند…
🔹معصومه عباسی
۹تیر۱۴۰۴