راوی ماه

 

شب قسمتی از کتاب «ارتداد» را در دفترم می‌نوشتم.
«بلا را ما انتخاب نمی‌کنیم. بلا غالباً خودش سر زده می‌آید و ماهیچه‌های کرخت و خواب‌آلود تاریخ را به تحرک وامی‌دارد. بلا می‌آید تا تاریخ زخم بستر نگیرد…»
به خیال خودم یک مشت چرت و پرت قشنگ می‌نوشتم. خیلی ربطی به من نداشتند. فقط چند ساعت بعد، بلا صاف آمد بیخ گوشمان. نشستیم پای تلویزیون. کاری از دستمان برنمی‌آمد. به عکس‌های سرداران شهید زل زده بودیم. باورش سخت بود که همه‌ی آنها در یک روز شهید شوند.
دنیا داشت عجیب و غریب‌تر می‌شد و آن بلا نزدیک‌تر؛ شبیه یک آزمایش بزرگ بود که همه می‌توانستند در آن شرکت کنند. جنگ با اسرائیل آزمایشی بود که خیلی‌ها منتظرش بودند و حتی به خرم‌آباد هم رسید.
پادگان امام علی(ع) خیلی از خرم‌آباد دور نیست. ما کلی فامیل داریم که چسبیده به آنجا زندگی می‌کنند. یکی از همان فامیل‌ها اوضاعشان را تلفنی توضیح می‌داد. بچه که بودم از او می‌ترسیدم. شاید تاثیرات قربانی کردن گوسفندهایش بود.
همان فامیل به ظاهر ترسناک، داشت پشت تلفن گریه می‌کرد. آنقدر از شهادت پاسدارها ناراحت بود که تقریباً یادش رفت خودش هم جانی دارد و می‌تواند آن را از دست بدهد.
حتی یک روستایی هم در این آزمایش شریک شده بود. او می‌توانست به اندازه‌‌ای که توان دارد از اسرائیل متنفر باشد.
اسرائیل چطور می‌خواست در برابر آدم‌هایی بایستد که یادشان رفته بود جانشان ارزشمند است؟!

🔹محیا شریفیان

۲۴خرداد۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا