راوی ماه

 

 

جنگ شروع شده بود؛ حقیقت ماجرا را از اخبار رسمی دنبال کردم. باورش سخت بود اما می‌دانستم، رودررویی مستقیم با اسرائیل بالاخره یک روز باید فرا می‌رسید. خبر شهادت سرداران سپاه و دانشمندان هسته‌ای‌مان چنان سنگین بود که زخم عمیقی بر دلم نشاند؛ نه می‌توانستم گریه کنم و نه گوش شنوایی در اطرافم بود که تمام بغض خفه شده‌ام را سرش خالی کنم. وقتی شبکه خبر اعلام کرد، وعده صادق۳ شروع شد، ناخودآگاه انگار همه خفگی‌ام راهش را باز کرد؛ ولی این گریه، گریه شوق بود. با خودم گفتم آخیش، دلم خنک شد…
پای ثابت شبکه خبر شده بودم؛ نه خبری را جا می‌انداختم، نه تحلیل و برنامه‌های کارشناسی را. با شم خبرنگاری‌ام، تمام نکات ریز و درشت اخبار را به حافظه می‌سپردم، بلکه در روزهای آینده که شروع کردم به نوشتن برای خبرگزاری‌مان، بتوانم از دل آنها، تحلیل درستی دربیاورم.
سحر امامی بیست‌وچهارساعته نشسته بود پشت میز گفت‌وگو و تحلیل و من هرروز یادداشت می‌کردم. با خودم فکر کردم، عجب انرژی دارد این دختر! بعد هفده سال فعالیت خبری درک می‌کردم وقتی در دل ماجرا بیفتی، دیگر کسی جلودارت نمی‌شود. پیش خودم گفتم والله آخرش صداوسیما را میزنند!
یک عکس از صفحه تلویزیون گرفتم و توی ویراستی برای سحر امامی نوشتم: «یک دستمریزاد هم بگیم به سرکار خانم امامی که یک تنه در شبکه خبر درحال شفاف‌سازی، تحلیل، مصاحبه و مخابره اخبار جنگ است.»
هنوز ۲۴ساعت از ویراستم نگذشته بود که ساختمان صداوسیما را زدند. پای تلویزیون خشکم زد؛جیغ زدم؛ یا خدا.
کلی به خودم بدوبیراه گفتم که چرا آفرا «نفوس بد» زدم.
نمی‌دانم عرقی که به حرفه‌ام داشتم بود یا پریشانی از دست دادن دوستانم، همان جا، پای تلویزیون نشستم و بلند بلند شروع کردم گریه کردن. طی چند روزی که جنگ شروع شده بود نتوانسته بودم یک دل سیر گریه کنم؛ ولی بعد حادثه انفجار ساختمان شیشه‌ای، بغضم چنان ترکید که مثل بچه مادر مرده گریه می‌کردم.
دلم که آرام‌تر شد، یاد دوستان و همکلاسی‌های دوران دانشگاه افتادم؛ مریم محمدی و حسنیه سادات شبیری، باشگاه خبرنگاران. گوشی را برداشتم، داخل گروه روبیکا برای دوستانم پیام گذاشتم: «بچه‌ها صداوسیما رو زدن؛ زنگ بزنید مریم».
همه نگران و پریشان احوال شدیم. با مریم که تماس گرفتم و خیالم راحت شد که آفیش نبوده، خداراشکر کردم. اما همچنان دلم آشوب بود؛ نگران بقیه بودم. تعداد شهدا و زخمی‌ها اعلام نشده بود و من همچنان دل آشوب و نگران.
آه می‌کشیدم، برای ساختمانی که یک روز کارورزی دوران دانشجویی‌ام را آنجا گذرانده بودم؛ ساختمانی با کلی خاطرات دوستانه؛ ساختمانی که بعد فارغ‌التحصیلی از دانشگاه قرار بود خانه دومم بشود، ولی شرایط ایجاب کرد برگردم به شهرم؛ ساختمانی که معراج شهدای رسانه شد.

🔹مژگان بیرانوند

۲۶خرداد۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا