راوی ماه

آن مرد پایان ندارد۲

از شلختگی هنری چیزی شنیده‌اید؟بلا نسبت شما که می‌خوانید این عارضه‌ی با کلاس،خاص هنرمندان است.هر کسی را در این وادی راه نمی‌دهند. اما احتمال سرایتش بسیااار. این شد که ما را هم مبتلا کردند! به جهت همین فرسودگی و خلاقیت نیمه شب، با چماق مادر راهی امتحان شدیم. یادتان که هست؟! به لطف شما سر جلسه چرت می‌زدم! چند باری هم با سردی آب معدنی روی چشم‌ها خوابم را ثانیه‌ای پر دادم.

آن سوی شهر، پشت استانداری! خلاقیت بیشتری موج می‌زد و شنیده‌ها حاکی از آن است، برخی به علت اتود زدن (طراحی) شبانه و تفتیش گادفادر در بازی مافیا تا دیر وقت تشریف فرما نشدند. قدر این هنرمندان را باید دانست! در راستای اشاعه‌ی همین فرهنگِ زیبایِ شلخته‌پروری بود که دوستانِ صداوسیما در انتظاری شاعرانه برای بیدار شدن دوستان،علف‌های سبز شده‌یِ زیرپایشان را هرس و آبیاری کردند!

مشغول معاشرت با خانم عکاس باشی بودیم که آقای شاهرخی امام جمعه‌ی شهر تشریف آوردند. از چهارمحال و بختیاری شروع کردند، در همدان و اهواز توقف کوتاهی داشتند.در اصفهان دهخدا راحله فرمودند”مردم لرستان همیشه برای ما سنگ تمام گذاشتن” سپس به ترتیب مشغول معاشرت با دوقلوهای کاشانی،بچه های خُرْمُوَ، دوباره اصفهان، قم و باز هم اصفهان و در نهایت یزدی‌های سربه زیر شدند. بچه ها از برنامه‌ریزی، مسئولیت‌پذیری و تلاش مسئولین لرستان تقدیر و تشکر کردن انصافا هم همینطور بود. آقای میرعزتی که مسئول مالی اداری بود، حسابِ ارشادِ بچه ها هم دستش بود!که گفت: “آقای زمانی،حاج‌آقا اومدن شما رو ارشاد کنن” زمانی:اِمروز پنجشنبهِ‌س ما منتظری امام پنجشنبه بودِه‌ایم،نه جمعه!

تالار شماره ی ۴ “حی علی خیر العمل” آقای رئیس که چهره‌اش مرا یاد حامد عسگری می‌انداخت،همگی را به نماز و صدالبته کار نیکو دعوت کرد.نور بیرون زده از لای پرده‌ها روی فرشِ زیبای سنتیِ قرمز رنگ،که به رکوع و سجود دوستان جلوه‌ی باشکوهی داده بود. فوق العاده چشم نواز بود!بی اغراق یکی از زیباترین صحنه های کارگاه همین لحظه بود. که به لطف تاخیر در نماز بعضی آقایان مقتصد اصفهانی،اینجا هم ماجرا ختم به طنز شد!

ناهار باز هم لری بود! اینبار جوجه کباب! که با عطر خاطرات ۱۰ جلدی از خواستگاری، نامزدی، عقد در گلزار شهدای اصفهان، فرمالیته، پاتختی و عروسی آقایان اصفهانی صرف شد.این کارگاه‌ها خیلی پربرکت بود،بعضی‌ها را مزدوج و بعضی‌هایشان را رفیق گرمابه و گلستان کرده بود.کاش مجال‌ نوشتن از این همه خاطره بود.

بعد از ناهار دوستان به سالن برگشتند و دوباره مشغول… سربه زیر جمع، دشنه‌ای را که از برخورد با انگشتر حاج قاسم تکه تکه شده بود به تصویر کشید. نائینی در کنار همسرش که تکنسین اتاق عمل بود،مشغول بیرون ریختن دل و روده‌ی پهباد ام‌کیو۹یی بود که ۱و۲۰ دقیقه حاج قاسم را به شهادت رساند.دیگری سنگر قبر حاج قاسم را ختم به قدس متصور بود.در طرح ها همه چیز بود… از پنجه‌ی گرگ تا پنجه‌ی نوزادِ تازه متولد شده… در این بین دختری میان دنیای ونگوک و ارادتش به حاج قاسم گرفتار بود،دنیایش همه چیز را کنار هم داشت،ساز،نقاشی چهره شهدا،نماز،کتاب و… استاد کارگاه آقای مویدی بنده‌ی صالح و مسئولیت پذیرِ خدا،درد دندانش به سرش زده بود! دلم سوخت، اما نتوانستم فکر اینکه لابد به همین دلیل هم طرح‌های بچه‌ها را رد می‌کند از ذهنم بیرون کنم! شما هم به گوشش نرسانید!

این طرف سالن دوستی از رفیقش پرسید؛چیزی زدی؟!”نه ساقی نیومده بود!” از اتودهایش پرسیده بودند اما لامصب معلوم نبود کجا سیر می‌کرد!خودش را لو داد!دوستان به بنده عنایت داشتند و هر چه می‌گفتند ته‌اش ختم به این می‌شد که اینو ننویس!اما من با عنایت به تقوای قلم می‌نویسم!مثلا آقای مویدی یکجا فحش داد که؛ “لِی اوت میاد تو دیزاین” . تا امیدِ کردی مرا قانع کرد این فحش نیست و بحث تخصصی است، آقای معصوم پور تارای اتومات مشکی‌اش را که امید نائینی با آن فخر می‌فروخت جابه جا کرد.القصه روز پر کار و پر ماجرایی بود تا صبح هم از ۱۶ بار خواستگاری و خاطرات ازدواج آقای معصوم پور بنویسیم تمام نمی شود!راستی آقایان بالادست ما قیمه ی امشب را در ماستا ریختیم و نوش‌جان فرمودیم اگر حلال نمی باشد شماره کارتی ارسال کنید تا حلالتان بفرماییم! روحتان شاد!

 

فاطمه امیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا