شنیدن روایت جنگ ۱۲روزه از زبان بچههای کوچه و خیابان، مزه دیگری دارد؛ با چاشنی تخیل و هیجان، نشاط را مینشاند وسط زندگی آدم و روح جنگ جنگ تا پیروزی را در خانواده زنده میکند.
بعد از حدود ۲۱روز از جنگ تحمیلی، نازنین، دخترم، امروز برای نیم ساعتی، پای بلوک، کنار دختر بچههای هم سنوسالش ماند. قرار بود برای شام صدایش کنم. سفره را پهن کردم. بعد از جنگ، اولین بار بود که دود کبابمان بالا میرفت. از جنگ نگویم که مثل موهبت الهی، اما با رنگ و لعابی دیگر برایمان برکت آورد؛ برای ما که معنای شهادت را بلد نبودیم، این روزها تنها دعایمان بعد از فرج مولا، شده آرزوی شهادت؛ مانند همهی خوبانی که رفتند و به احوالشان غبطه میخوریم.
نازنین آمد و جمع پنج نفرهمان، دورتادور سفره، شکرگزار نشستیم. به نظرم از همه شکرگزارتر من بودم؛ چون همسرم را با همرزمانش به منطقه سومار نبرده بودند.
پسرم گفت: «بابا ایران توی جنگ زمینی پیروز میشه؟» همسرم نگاهی به من انداخت؛ نگرانیام را فهمید و به خیالش ندیدم که جواب پسرم را با چشم غره داد. پسرم گفت: «روز سوم جنگ؛ وقتی خودمون توی شهرک نبودیم، بالای سر پادگان، پر شده از پهپاد و صدای توپهای پدافند توی خونهها پیچیده و مردم پا به فرار میزارن و…!» همسرم با خنده گفت: «این همه بزن، بزن! پس چرا هیچ نشونی از ویرونی نیست؟! یا احتمالا جنازه هرمسی چیزی!» نازنین هم این را که شنید، اخبارش گل کرد و گفت: «وقتی ما شهرک نبودیم، مرد چاق و هیکلی با ریشهای بلند اومده جلوی بلوک ما و از تک تک واحدها عکس گرفته؛ حتی از زن همسایه که داشته رختها را روی بند تراس طبقه پنجم پهن میکرده. زن هم سریع با حفاظت تماس میگیره و مرد ماشین عجیبش رو که به بلندای طبقه دوم بوده جا میذاره و…» قبل از اینکه حرفش تمام شود، پسرم زد زیر خنده و با لجاجت گفت: «آره، تو راست میگی؛ پس نگهبانای دژبانی کجا بودن که این ماشین اومده توی سازمانیها؟» و نازنین ادامه داد: «جرثقیل اومده ماشینش رو برده…» این را که گفت، همسرم هم خندهاش گرفت. همچنان دلش میخواست حرفهایش را باور کنیم؛ گفت: «ریحانه گفته دوتا از سربازهای بابام، پای درختی نشستن و داشتن سیگار میکشیدن که میبینن سربازی از طرف دیوار زاغه مهمات خودش رو میندازه پایین. دوتا سرباز دنبالش میکنن و سرباز فراری میخوره زمین؛ دست و پاش رو میگیرن و سرش رو فشار میدن؛ مثل ساواک…» و پسرم پرید وسط حرفش و گفت: «لابد چرثقیل آوردن سرباز رو برده!» همسرم که اراده کرده بود همدست پسرم باشد، گفت: «احتمالا چون سربازهای بابای ریحانهان، اینطور اتفاقی افتاده!» نازنین ناراحت شد و گفت: «چرا نمیزارید حرفم رو بزنم؟» میخواست قهر کند،؛ گفتم: «دارن شوخی میکنن؛ به خاطر من بگو!» گفت: «فقط واسه مامان میگم؛ نمیخوام شما بشنوید. بعد، دوتا سرباز میگن کولهپشتی رو بده. سرباز فراری مقاومت میکنه و بلاخره کوله رو که باز میکنن پر از مواد منفجره بوده و میخواسته زاغه مهمات رو منفجر کنه. میدونی مامان پارسال قبل از اینکه ما بیاییم اینجا از زاغه مهمات، موشک شلیک شده؟!» این را که گفت، دست خودم نبود، خنده من هم قاطی قهقهه شد و نازنین، دلگیر و عصبانی، قسم خورد دیگر هیچ چیز را برایمان تعریف نکند.
سفره را جمع کردم. نشستم روی مبل و نخ دندانم را میکشیدم که نازنین لیوان آب خنکی دستم داد؛ میخواست بگوید حساب من از پدر و برادرهایش جداست. گفت: «خدا ببخشه منو از روی عصبانیت قسم خوردم!» کنار دستم ایستاد و بعد از مکثی کوتاه، قضیه پهپادی که زیر پژو پارس جاسازی شده بود را گفت و من بیشتر از شنیدن، حواسم به پلکهایم بود که به موقع تکانشان بدهم و اوهوم کنم تا قلب مهربانش را نشکنم؛ قلبی که غروب، پایین بلوکمان کنار بچهها، معصومانه پر از شوق زندگی، داشت حلالیتش را برای شهادت میطلبید!
🔹سمانه قاسمیمنش
۱۷تیر۱۴۰۴