از وعده صادق یک تا دو زمین بارها چرخیده بود و ورقها برگشته بود. سید رییسی و وزیرخارجه شهید شده بودند. اسماعیل هنیه را در تهران زده بودند و حالا هم سید عزیز و مجاهد مقاومت را زده بودند.
از این همه ناکامی متوالی کم آورده بودم و شهادت سیدحسن نصرالله حتی از شهادت حاج قاسم هم برایم گرانتر تمام شده بود. همهی هویت مقاومتم را از سیدحسن گرفته بودم که در جنگ ۳۳ روزه حوالی ۱۵ سالگیام با آن صلابت رجز میخواند.
لیست ترور اسراییل را نگاه میکردم و خط قرمزی که روی آن رخ کشیده بودند. همهی فرماندهان ارشد حزبالله لبنان را زده بودند. باور کرده بودم دنیا سر تا پایش لجن است و ما هم دیگر در این دنیا هضم شدهایم. اینکه نمیزدیم و حزبالله هم مداوم شهید میداد و خونشان با خون فرماندهان و نیروهای سپاه قدس عجین شده بود مرا به این باور رسانده بود که حکما دیگر چیزی در چنته نداریم که نمیزنیم. تحلیلهای در کمیننشستههای میز مذاکره هم مدام توی ذهنم رژه میرفت و گاهی به شک میافتادم که دیگر باید کوتاه بیایم و روی آرمانهایم را بپوشانم که این دوگانهها دقمرگم نکند.
دیروز عصر که خبر حملهی ایران در اخبار بینالمللی پخش شد و حتی مقصد را هم گفته بودند، دوباره سر برآوردم و به انتظار نشستم. جایی بحثمان بود با چند نفر که نوشتم: «اگه جنگ بشه، شما که تهش میرین جنگ. اینکه این همه بحث کردن نداره.» زندانی سیاسی ۱۴۰۱ بود. به قاعدهی احساس تکلیف میدانستم هر کسی که برای وطن احساس تکلیف کند تهش همراه میشود. همین لحظه همسر برادرم از پرند تماس گرفت که: «از اینجا زدن، همه مردم تو خیابوناند، از اونجا چه خبر؟» جواب دادم خبری نیست. توی گروه نوشتم: «زدن. بخدا زدن. از پرند زدن» و گوشی را رها کردم و رفتم روی پشتبام خانه.
ده دقیقه منتظر ماندم خبری نشد و برگشتم. پایم به اتاق نرسیده، صدای غرش توی محل پیچید. بهدو برگشتم به سمت حیاط و با دمپاییهای لنگهبهلنگه رفتم توی کوچه. خانواده هم دویدند به سمت کوچه. همهی همسایهها بیرون ریخته بودند. نور آسمان را روشن کرده بود از چند جهت. اول خیال کردم اسراییل زده، وقتی دیدم نور به سمت آسمان بالا میرود مطمئن شدم ما زدهایم. بیاختیار دستهایم را بالا بردم و دست زدم. «وای! وای! یا خدا! یاخدا! ما زدیم.» برادرم داد زد: «الله اکبر!» همسایهها مرد و زن و بچههایشان تکبیر میگفتند و فیلم میگرفتند. دو سه تا از زنها و دخترهای همسایهها چشمشان ترسیده بود. دستهایم را بالاتر بردم و توی هوا کف میزدم که به سهم خودم این ترس را بریزم.
هنوز نورها توی آسمان میرقصیدند. یکباره از سمت جنوب غرش عظیم و نور عظیم آسمان را به آن وسعت روشن کرد. صورتی و یاسی و مهتابی، وسیع و عظیم و ما در سایه این نور عظیم و غرش بودیم. زیر لب گفتم: «الله نورالسماوات و الارض… از آغاز نور بود.»
به خانه برگشتم و موج فجازی غریق در نور را بالا و پایین کردم، از ایران تا فلسطین اشغالی نه! در دل مردمی که امیدشان ناامید شده بود در همهی این دنیا.
وعدهی صادق یک در برابر این عملیات ترقهبازی بود. همهی موشکها از گنبد آهنین رد شده و به هدف خورده بودند. دورتادور مناطق مسکونی تلآویو نور بود، وسیع و عظیم.
تا سحر بیدار بودیم. همهمان، ما ایرانیها و گروههای مقاومتی که ما حمایت میکردیم تنها فریادرس مظلومان این دنیای لجن هضم شده در جنایت اسراییل و آمریکا بودیم. این عظیمترین وجه وجودی یک انسان شیعه بود که به انتظار منجی سر میکند.
توی همان گروه همان هموطن نوشته بود: «امیدوارم مثل عملیات طوفان الاقصی کاممون تلخ نشه. ولی یه جور زدن دیگه نمیشه مسخره کرد.» تا نیمهشب برادرزادهها و خواهرزادههایم تماس میگرفتند و پیام میدادند که دیدی؟
تشویقشان کردم و با آب و تاب آنچه را دیده بودم، برایشان تعریف میکردم. بهشان گفتم: «فردا توی مدرسه اگر بچهها ترسیده بودن، دلشون رو گرم کنید. بهشون جرات بدین که ما قوی هستیم و ما تنها کشوری هستیم که جلوی اینا ایستادیم. حتی اگر جنگ هم بشه، باید باهاشون بجنگیم تا شرشون رو از دنیا کم کنیم.» تا یک ساعت بعد موشکها روی زمین بند نبودم، بالاخره قرآن را باز کردم تا آیه ۳۵ سوره نور را دوباره بخوانم و آرام بگیرم.
«خدا نور آسمانها و زمين است مَثَل نور او چون چراغدانى است كه در آن چراغى و آن چراغ در شيشهاى است. آن شيشه گويى اخترى درخشان است كه از درخت خجستهی زيتونى كه نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود نزديك است روغنش هر چند بدان آتشى نرسيده باشد. روشنى بخشد، روشنى بر روى روشنى است. خدا هر كه را بخواهد با نور خويش هدايت مىكند و اين مثلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چيزى داناست.» این همهی چیزی بود که من در این شب دیده بودم.
رعنا مرادینسب