هنرش شهید زیستن و به عشق شهدا زندگی کردن بود؛ از همان اولی که میشناختمش.
در هر مسیری که ختم به شهادت میشد او اولی بود. اصلا داوطلب خطر بود. یادم میآید روزی از روزها که با هم رفته بودیم آموزش نارنجک ببینیم، یکی از نارنجکها عمل نکرد. کسی حاضر نشد نزدیک برود تا وضعیت نارنجک را بررسی کند؛ اما یونس دواطلبانه رفت. رفت و تکههای نارنجک را با خودش آورد. همان جا از او خوشم آمد.
پسر سر به زیری که مهربان و به عقایدش پایبند بود. خیلی هم محکم از اصول و عقایدش دفاع میکرد؛ اما این باعث نمیشد که از کسی فاصله بگیرد یا گوشهنشینی برگزیند. همواره بین بچهها بود. اعتقاد داشت یک نفر جذب انقلاب شود خودش یک سرباز در رکاب امام خامنهای است.
اما دنیا با تمام وسعتش برای او تنگ و عذابآور بود. همچون حضرت یونس علیهالسلام که در شکم ماهی ذکر خدا را برای شفاعت و نجات میخواند. شهید #یونس_ماهرو_بختیاری دنیا را همین گونه مینگریست. وجودش روی زمین بود و نگاهش به آسمان. راههای زیادی را برای رسیدن به آسمان پیمود. کردستان اولین جا و اولین باری بود که او را دیدم. در دل شب مسلح بیرون از پایگاه میرفت و نیمههای شب برمیگشت.
یک شب که نگهبان بودم از سر کنجکاوی افتخار همراهی او را داشتم. آنجا بود که به عینه شجاعتش را دیدم. گفتم: «یونس جلوتر خطرناکه!» خیلی آرام و با متانت گفت: «نترس طوری نمیشه.» میرفت و در کمینگاه مینشست تا بچهها شب را در امنیت بخوابند.
این تنها نشان دلاوری او نبود. دو سال بعد در جاسوسان، ارتفاعات سر به فلک کشیدهای که برای یونس نزدیکترین مکان به عرش الهی بود، آنجا هم داوطلب هر مخاطرهای بود. آنجا هم محبت و دوستیش فراگیر و در مقابل دشمنان اسلام اشداء علی الکفار بود.
میانه ماموریت جاسوسان بودیم که اخباری از نیت شوم حرامیان داعشی به گوش رسید. حالا خط قرمزش حرم عمه سادات و سه ساله امام حسین علیه السلام بود. بیتاب اعزام بود. شاید فکر میکرد کلید قفل شهادتش سوریه باشد.
آن روزها عکس و فیلم هایی دست به دست میشد که دل هر آزادهای را به درد میآورد. سرهای بریده و زنان و دختران به بردگی رفته. آن موقع بدون اینکه کسی متوجه شود کوله سربازیاش را بست و به سوریه رفت.
حالا یونس با یونس سالهای پیش فرق میکرد. غیر از شهیدوار زیستن، ظاهر شهدا را هم گرفته بود. ریش مجعد و صورتی که درد و غم مردم سوریه لاغرترش کرده بود. حالا ظاهرش بیشتر داد می زد که یونس زمینی نیست. چه در کلام و چه در مرام.
یکبار که از سوریه آمده بود با من تماس گرفت و گفت: «سید کجایی؟» دقیقاً یادم نیست مشغول چه کاری بودم؛ گفتم: «بگو در خدمتم.» گفت: «میخوام لباسهای رزمم رو با لباسهای تو عوض کنم.» از درخواستی که کرده بود جا خوردم. نمیتوانستم قبول کنم؛ نه بخاطر لباسهایم. یادم میآید آن ایام تازه رفقایم شهید شده بودند و با همین لباسها بچهها را سوار آمبولانس کرده بودم. لباسها بوی بچهها را میداد. گاهی که دلتنگ بچهها میشدم لباسها را میبوییدم. برای همین بهانه آوردم. اصرار کرد. حقیقت را گفتم که لباسم بوی بچهها را میدهد. لحظهای سکوت بین ما حکمفرما شد. اما آخر ماجرا یونس حرفی زد که دهانم بسته شد. گفت: «سید دوست دارم اینبار رفتم سوریه با لباس تو شهید بشم.» پشت گوشی بغض کردم. میدانستم نور شهادت در چهرهاش نمایان است. میدانستم او به دنبال رفتن است و وقعی به این دنیا فانی نمیگذارد. پذیرفتم. از آن روز هر لحظهاش که میگذشت منتظر خبر شهادت یونس بودم.
تا اینکه بعد از مدتی او را در اغتشاشات دورود دیدم. یکی از پاها را آتل بسته بود و دو عصا زیر بغلش بود. نگران به طرفش رفتم. به شوخی گفتم: «اینجا هم که نشد شهید بشی!» خندید. گفتم: «خوب از دل آتش و ساچمه زنده بیرون اومدی» .باز هم خندید. از آن خندههای نمکداری که آدم دلش غنج میرفت. یونس عاشق شهر و دیارش بود. با اینکه میتوانست برود خانه و استراحت کند اما ترک پست نکرد.
او مردی نبود که دل بسته دنیا و بازیها بیهوده آن باشد. حتی بعد از اینکه ازدواج کرده بود. تمام این سالها دربهدر دنبال شهادت میگشت. مثل مجنون که دیوانهوار ریگهای صحرا را برای دیدن معشوقهاش زیر پا میگذاشت. اما انگار معشوقه از او گریزان بود. انگار یونس باید بهای سنگینتری میداد. شاید هم خدا میخواست او را در میان همشهریهایش عزیزتر کند.
روزها در پی هم به سرعت برق و باد میگذشت. باورم شده بود که یونس شهید نمیشود. پیش خودم میگفتم لابد یک جای کار میلنگد. تا اینکه خبر یورش ددمنشانه رژیم غاصب صهیونیستی تیتر یک تمام اخبار شد. خبر شهادت فرماندهان و دانشمندان هستهای یکی یکی بیرون میآمد. نگرانی از اوضاع را از چهره تک تک بچهها میشد فهمید. اولین پیام تصویری رهبری، آبی بود بر روی آتش نیروهای انقلابی. همه فهمیدیم وقت عزاداری نیست.
به سرعت فرماندهان یک به یک جایگزین شدند. حالا دفاع از پادگانهایی که آسیب جدی دیده بودند یکی از وظایف نیروهها و ردههای نظامی بود. آفتاب نزده یونس همراه یک تیم زبده به طرف یکی از همین پایگاه رفت. دیگر خبری از او نداشتیم. ساعت ۱۱ شب بود که تلفنی باخبر شدیم به سمت بچهها سه موشک شلیک شده اسن. تقریباً ساعت پنج صبح بود که اسامی شهدا را نگاه میکردم؛ اسم یونس توجهام را جلب کرد. یونس آمده بود برای آلالله شهید بشود و به آرزویش رسید.
🔹 سید مهدی موسوی صمد
۱۲تیر۱۴۰۴