۱- امسال هم به مدد امیرالمؤمنین، دعای خیر زائران و تلاش ممتد بچهها، موکب حضرت ابوالفضل علیهالسلام برپا شد. البته نه آسان و فرمایشی، بلکه با چانه زدن و قسط و قوله و تماسهای اضطراری، توانستیم چیزی شبیه به موکب سال قبل، سر پا کنیم.
اگر چرتکه میانداختیم و به حساب و کتاب رایج کار را پیش میبردیم، باید کنار خیابان بنر میزدند:
«بهدلیل کمبود منابع انسانی و مالی، موکب تعطیل است.»
ولی نه؛ بچهها خوب بلدند از هیچ، بساط خدمت بچینند.
از پول بپرسی میگویند: «انشاءالله جور میشه.»
از تدارکات بپرسی میگویند: «یه جوری میچینیم کم و کسری نباشه.»
جوانترها، از مدتی قبل لیست زائران چند سال قبل موکب را به خط کرده و شروع کردند به تماس گرفتن و شکر خدا، یک مبلغی هم جمع شد. نه آنقدر که بشود با آن هتل پنج ستاره زد، بلکه به اندازهای که زائر به سایه موکب پناه بیاورد و آب خنکی بنوشد.
برخلاف تصور، تمام مساعده از مردم بود. از صندوقهای کمک به موکب که با دوهزار تومنی پر شده بود تا کمکهای میلیونی.
امسال هم تصمیم جمعی این است که با کیفیتتر خدمت کنیم. نه که قبلاً بیکیفیت بوده نه؛ ولی اینبار قصد کردهایم کم و کسریهای سال قبل را تا حد ممکن برطرف کنیم.
۲- سفر امسال، کمی نامهربانتر از سفرهای قبل شروع شد. مستقیم به سمت کربلا رفتیم و بعد نجف؛ با حداقل توقف.
از گرما میپرسید؟ خیلی زیاد. ماشینِ کربلا به نجف هم داستانی داشت و معطلی بسیار.
بالاخره به نجف رسیدیم. موکب هنوز آماده نبود. انگار سفر تصمیم گرفته بود از همان اول تمرین صبرمان بدهد.
رفتیم گوشهای از استراحتگاههای حرم، نشستیم تا زمانش برسد. برای ما که کولر گازی و نظم موکب سال قبل را دیده بودیم، سختیها گذرا بود؛ لکن کمی نگران دوستان تجربهاولی بودم؛ آنهایی که هنوز با آداب و رسوم این راه آشنا نیستند.
موکب با تاخیر بالاخره آماده شد؛ اما از کوله پشتیها و بارها خبری نبود.
من برحسبِ تجربه، کولهای سبک با وسایل ضروری آورده بودم. اما تجربهاولیها کمی اذیت شدند. بعضی در حد رفع نیاز لباس خریدند و بعضی چشم به راه بارشان بودند.
ولی با همین نیمهچیزها، موکب را راه انداختیم.
زائر آمد. گفتیم پتو نداریم، چای نداریم، ولی خودمان هستیم. کسی را رد نکردیم. حتی یک روز زودتر از پارسال شروع کردیم.
گاها ما چیزی از زائر قرض میکردیم و بعضی اوقات خادمها وسیله و غذایشان را به زائر میدادند و امروز هم با چیزی شبیه به فسنجان مهمان سفره حضرتی شدیم.
و اما شیفتها! پیشنهاد دادیم شیفتها را ثابت بدهند، قبول نشد. حالا نه زمان استراحتمان معلوم است، نه وقت کارها. هرشب باید برنامه را چک کنیم که از شیفتها با خبر باشیم چون همه چیز گردشی است. دوازده ساعت شیفت و دوازده ساعت استراحت؛ که همهاش بریده بریده است. سه ساعت آنجا و سه ساعت اینجا و…
هرچه با سرپرست خادمها برای تغییر شیفتبندیها صحبت کردیم افاقه نکرد. مرغش یک پا دارد.
هرچه میگویم ما بیاستراحت، شیفتها را انجام میدهیم تا دوازده ساعت استراحت ممتد داشته باشیم، میگوید نمیشود. حالا ما هستیم و استراحتهای چند ساعته که نمیدانیم به کدام کار برسیم.
قانون دیگرش هم این است که حق بیرون رفتن و نجفگردی هم نداریم. مگر با خواهش و ضوابط خاص! جوری که این دو شب نصفهنیمه خیابان طویل را بالا پایین میکنیم و با عجله برمیگردیم. چرا؟ چون مثل سیندرلا باید قبل از فلان ساعت موکب باشیم. البته قانون برای همه یکسان است!
ولی برای مایی که چندسال اخیر تا جانی در پا داشتیم در این شهر پیادهروی کردهایم قانون سختی است.
به ناچار بنابر قاعده «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» همه چیز را قبول کردیم.
میگویم ما (منظورم خودم و فاطمه گنجی است)
اغلب شیفتهایمان با هم نیست؛ مگر با مکر و خواهش و ژست خیرخواهی برای دیگران، شیفتهایمان را همزمان کنیم!
مسئول خادمان هم که اسمش را نمیتوان گفت (خانم ا.ع!) که متوجه این قضیه شد از سر مهربانی، شش ساعت شیفت تمیز کردن سرویس برایمان درنظر گرفت! و ما علیرغم زمین خوردن، خیس شدن و دعوا سر صندلی و دسته طِی به لطف آموزشهای خانم رضایی کار را به خوبی انجام دادیم.
البته این نظر من بود و از نظر فاطمه کار به نحو احسن انجام شد.
۳- صبح با صدای جاروبرقی بیدار شدم. خادمها برای تمیز نگهداشتن فضا، گاهی با جاروبرقی به جان موکت و پتوها میافتند. این کار از باتجربههای جمع مثل خانم اسکندری و خانم رضایی برمیآمد. کسی هم اجازه مخالفت با آنها را ندارد؛ نه بهخاطر زور، بهخاطر تسلط و تجربهشان.
کمی از خوابم نگذشته بود که بالای سر من هم رسیدند. وسایلم را جابهجا کردند. یکیشان با لبخند میگفت: «فاطمه، وِری وِری رو اولا»
منی که هشت صبح خوابیده بودم قهراً بیدار شدم. اما این کار به زائرها حس تمیزی و راحتی میداد و همکاری میکردند.
بچهها کمافیالسابق در خدمت کم نمیگذارند. شیفتها را جدی تحویل میگیرند. سرویسها مرتب طی کشیده میشود و تمیز است. مسئول آب، با پارچ بین زائرها میچرخد.
بچههای پذیرش با بیسیم هماهنگاند. اسم و فامیل و کد ملی را میپرسند و پاسپورتها را چک میکنند؛ طوری که برادران حشد هم اینقدر سخت نمیگیرند. فقط برخلاف سال قبل موکب کودک نداریم.
طبق برنامه، اکثر شیفتهای شب با دهه هشتادیهاست. استدلالشان هم این است که «اینها شب بیدارند، پس بگذار شیفت شب را هم بچرخانند.»
من صبحِ روز چهارم بخاطر بادمجان پوست کندن انگشتم برید و نتوانستم ادامه بدهم. شب هم شیفت آب دارم؛ حالا ماندهام با دست زخمی چطور پارچ را بگیرم.
وایفای به اسم هست؛ به واقع نه. یعنی رمزش را به ما ندادند. اما من طبق تجربه سالهای پیش، موکب وایفای را به بچهها نشان دادم.
موکبش مغازهی به نسبت شیکِ محصولات چوبی است که جلوی خیابان کلی صندلی گذاشته و با آبمیوه و کیک هم پذیرایی میکند و رمز و کد وایفای هم روی شیشه مغازه است. زمانی که بچهها نت ندارند خیلی بهدردبخور است.
ما کمی زودتر از مواکب دیگر آمدیم و هرچه بیشتر میگذرد خیابانها شلوغتر میشود.
هیئت عشاق هم با آن سایهبان معروفش
یک محیط مسقف در حیاط درست کرده است.
تمام تلاش برای میزبانی کردن در خور شأن زائر است.
۴- تمرکزی برای نوشتن ندارم. شیفتها مدام عوض میشود. هر شیفت اتفاقات خاصی دارد. چند بار اسکان بودم؛ تجربه سخت و خاص خودش را دارد. مدام با زائر چانه میزنی و کارها را رفع و رجوع میکنی. یکی پتو ندارد؛ یکی آب میخواهد؛ جدیدالورودها جای خواب میخواهند و قدیمیها روی جای خوابشان حساسند.
به همه گفتهایم «عزیزان، پتو را روی کوله نندازید، کولهها را هم طوری نچینید که نصف سالن بشود انبار»
دیشب زائری که از حرم برگشته و دید که جایش را گرفتهاند، به تلافی جای پنج نفر دیگر را گرفت.
چطور؟ به بدحالتترین شکل ممکن خوابیده بود! جوری که هر طرفش عملا غیرقابلاستفاده بود. حالا هرچه میگفتیم که جهت خوابیدنت را درست کن، گوش نمیکرد. میگفت خستهام و شما اگر میخواهید جهت من را تغییر بدهید باید بروید و آن سه نفر سر جایم را بلند کنید!
حاج خانوم تکان نمیخورد و عملا پنج نفر را ساعت ۳ شب آواره کرده بود. جر و بحثشان که بالا گرفت، بیشتر زوار بیدار شدند و هر چه میگفتیم مردم آزاری نکن، ول نمیکرد. با خواهش و التماس آرامشان کردیم.
تمام این بحثها فقط برای چهل درجه نچرخاندن پا به سمت دیگر بود که عملا زحمت خاصی نداشت. دست آخر با صدای بلند گفت «باید با ظلم مبارزه کرد.» تمام حسینیه خندیدند!
در عوض این حرکت، بقیه زوار با خوشرویی بهشان جای خواب دادند. یک سری دیگر از زائران هم داخل حیاط و زیر سایهبان میخوابند.
لازم است بگویم محوطه این پادگان که الان موکب ماست، مشرف به حیاط یک خانه ویلایی بزرگ است که چندمرغِ تپلِ پُررو دارد که به پایت نوک هم میزنند! چند گربه لاغر ترسو هم هست که با هم شبها میروند بین زوار و ما باید بدون سر و صدا و بیدار کردن بقیه فراریشان بدهیم. آن بنده خداها از خستگی متوجه نمیشوند، البته اگر فاطمه جعفری، شب، عملیات تعقیب و گریز با مرغها راه نیاندازد!
موکب نورآباد هم دایر شده، سر کوچه مسجد حنانه. موکب شناختهشدهای است. همان روز اول یک دبه شربت به ما دادند. پذیراییشان همیشه خوب بوده. پارسال، خود عراقیها صف میکشیدند برای قیمه و قرمههای بدون برنجشان. ما هم ظرفیت پذیرشمان را تا حد ممکن بالا بردهایم. نقطه قوتمان، آبرسانی منظم، نظافت سرویسها و حمام است. میگویند تمیزترین موکب همینجاست. خب ما شهردار هم داریم. شیفتی در پست آن سر کردهام. کسی که با یک دستکش سفید و یک کیسه زباله در محوطه بچرخد و هر زباله ریز و درشتی که دید جمع کند. ابدا حس بدی ندارد. تنها اذیتش رعایت همزمان حجاب در محوطه است. اگر شاعرانهاش نکنم باید بگویم همین برداشتن زباله، هر چند که کار کوچک و پستی به نظر برسد ولی چون پوچ نیست، آزارش از بین میرود و از قضا همان شب حاج ابوذر بهاروند را دیدم که به همراه یک نفر دیگر زبالههای جلوی درب موکب را جمع میکردند و تازه فهمیدم تعداد زیادی از بچهها برای شیفت نظافت سرویس بهداشتی نوبت زدهاند و صف گرفتهاند. منِ تا صبح بیدار، نماز شب خواندنشان را هم میبینم.
و اگر بنده قلمی داشتم و قلب و عقیدهام اسیر نبود قطعا چیزهای خوبی از این زیبایی مینوشتم.
۵- از خواب بیدار شدم. چشمم به سایهبان لق و ناتَراز بالای سرم افتاد. هوای گرگومیش کمک میکرد چیزهایی ببینم. کمی فکر کردم. ساعت پنج صبح است و من شیفت شهرداریام. حالا بعد از انجام کار، دو دقیقه روی پتوهای محوطه دراز کشیدهام.
باد گرم کولر هم هرازگاهی میآید. تنها شخصی نیستم که اینجا دراز کشیده. طبق عادت بچگی که گاهی بدیهیات برایم سوال میشوند، سوالهای ذهنم به صف شدهاند!
«اینجا کجاست؟ من چرا اینجا هستم؟ زیر سایهبانِ یک محوطه نظامی در کشور دیگر!
دقیقا چه داستانی تمام برنامههایم را کنار زد و اولویت حضورم را در چنین جای گرم و پر از مشقتی قرار داد؟ آن هم نه برای آسایش و تفریح، که برای خدمت!»
جواب سوالها را میدانم؛ ولی بعضی وقتها دوست دارم مدام تعجب کنم و به افکارم، جواب درشت و قلبمه سلمبه بدهم!
از جایم بلند شدم. محوطه باید وارسی شود.
زائرها را دیدم که فارغ از هر چیزی به اشکال عجیب، روی دست و پا و کولههای یکدیگر دراز کشیده بودند. حین گشت، گربههای زشت پادگان، چندبار بیمحابا جلویم ظاهر شدند که باعث شد تپش قلب بگیرم و دیگر در محوطه نچرخم.
تصمیم گرفتم بین شیفت بقیه سرک بکشم و کمک کنم. از قضا به خاطر راه رفتن زیاد هم پای گشتوگذار نداشتم. سرِ شب مسافت زیادی را بهخاطر موکب سیبزمینی رفته بودم!
به بچهها سر زدم؛ همه دهه هشتادیها. عباسی، گنجی، کاظمی و… شیفت داشتند و تا صبح بیدار.
ما اینجا نت هم نداریم. پس من از شش ساعت کار واقعی صحبت میکنم!
شیفتمان که تمام میشود برای خواب میرویم. اما کو جای خواب؟! تقریبا یک ساعت از زمان استراحت میگذرد تا بتوانیم هر کدام یک گوشه بخوابیم. من هم که مثل باقی بچهها آوارهام، کنار خانم رضایی و خانم اسکندری میخوابم.
به غیر از جای خواب، دمپاییهایمان هم روی هواست و باید تمام ثواب نصفهونیمه خادمی را خرج حقالناس دمپاییهای غصبی کنیم. انشاءلله که صاحبانشان راضی باشند!
فاطمه جعفری دنبال راه فراری برای رفتن به بازار است. هرچه بدردنخور پنج دیناری است میخرد و بعد با خوشحالی میگوید که ارزان خریده و در خرمآباد این فلان قیمت است!
موکب ما بالاترین پذیرش موکب بانوان اطراف را دارد و تقریباً اکثر مواکب اطراف از زائر تا خادم، خانمهایشان مهمان ما هستند. ظرفیت جوری پر است که برای ظهرها با چالش جواب ندادن کولر گازی مواجه میشویم. حالا فکرش را بکنید در این گیرودار آقای فلانی میآید و میگوید همسر و مادر محترمه کسی آمدهاند و باید تحویلشان بگیرید و در بهترین جای موکب اسکانشان دهید. ما هم چشمی میگوییم. اما موکب «بهترین جا» ندارد! همهاش یکسان است و صد البته این را خود مهمان هم خواهد دید.
فاطمه عزیزی
۱۳تا۲۰مرداد۱۴۰۴