این روزهها من زندگی میکنم. از تراس خانه به بیرون نگاه میکنم ببینم اوضاع خیابان چطور است. کوهها و درختان بلوط چندین ساله را نگاه میکنم؛ رادیو قرآن گوش میدهم؛ غذا میپزم؛ همراه باغذا دعا میخوانم؛ ظرفها را میشویم؛ خانه را جارو میزنم؛ گل جدید در گلدان کاشتهام؛ به دوستان، آشنایان و اقوام زنگ میزنم و حالشان را میپرسم؛ دلداریشان میدهم. اجازه میدهم بچههایم بیرون بازی کنند؛ بدون ترس و دلهره. آخر من مادرم؛ باید خودم را قوی نشان دهم؛ به خانه خانواده جان دهم، تا جان بگیرند و دشمن بداند،
«زندگی جریان دارد.»
درحال مرتب کردن لباسها هستم؛ برادرم که در تهران سکونت دارد به من زنگ میزند تا جویای حالم باشد. میگویم حالم خوب است؛ زندگی میکنم. به او گلایه میکنم که برادر ته تغاریمان مرا اذیت میکند. هرروز پیام میدهد با روحیه و شوخ طبعی در محل خدمتش میگوید: «من هنوز زندهام. دیدی بادمجان بم آفت ندارد. من رفتنی نیستم.» با استیکر خنده👻😂ناراحتم میکند. دوباره میگویم همه جا امن و امان است. با مزاح میگوید: «حالا خوارکی چه داری، خرید کردهای؟» نخریدهام؛ آخر به اندازه کافی دارم. تمام کنم میخرم و به او میگویم: «باورت میشود هرروز خانه را مرتب میکنم. وسایل بهداشتی دارویی، خشکبار که نیاز است را جدا گذاشتهام. زبانم لال، زبانم لال اگر جنگ بدتر شد و من نبودم برادری، خواهری، رزمندهای، همسایهای، دوستی، آشنایی از خانه من استفاده کند…
میگویم من چکاری میتوانم انجام دهم جز دعا و فدا کردن مال و خانهام برای ایران…
برادرم میخندد و میگوید: «خدای من؛ تو به چه چیزها که فکر نمیکنی. انشاءالله به آنجا نمیرسد.»
ولی من مادرم؛ خواهرم؛ همسرم. نقشهایم در زندگی عوض میشود. بیخواب شدهام. شبها از این پهلو به آن پهلو میشوم. فکرها هجوم می آورند. رزمندههایی که برای دفاع از وطن ایستادگی میکنند و خواب از چشمانشان بار سفر بسته است تا من در هوای خنک با نگاه کردن به آسمان زیبای پرستاره کنار فرزندانم، لالاییها و قصههای شبانه بخوانم، در حالت آمادهباش با آن همه لباس گرمشان میشود؟
شاید دست و صورتهای نازنینشان جلو آفتاب سوخته برای من و تو؟
غذا خوردهاند؟ یا دلشان میخواست کنار مادر یا شاید همسر باشند و دستپخت آنها را نوشجان کنند؟
یا شاید هم رزمندهای هرروز در نمازهایش برای همه ما و وطن دعا میکند تا سلامت و گوش به فرمان رهبر باشیم و صفحه گوشیاش را نگاه میکند و به عکس خانوادهاش بوسه میزند؟
این روزها من زندگیِ همراه با فکر دارم.
ای کاش شرمنده رزمندهها شهدا و خانواده هایشان نشوم…
🔹زینب دریکوند
۵تیر۱۴۰۴