اینکه آخر شب از پایگاه بسیج محل تماس بگیرند و دعوتم کنند برای رفتن به خانهی یکی از شهیدان حملات اسرائیل، درحالیکه هیچ ارتباطی با پایگاه ندارم، حتماً رزق است. میان انبوه کارهایی که توی دفترچهام نوشته بودم و لحظهشماری میکردم تا تیک پایانشان را بزنم، همهی کارهای فردا را لغو کردم و با نسرین بهاروند تماس گرفتم که «ما سه نفریم، لطفا آدرس رو بگو.»
صبح روز بعد خودش سراغمان آمد تا برویم خانهی #شهید_علی_بازگیر. شهیدِ متولد ۱۳۸۲ که سحر روز عاشورا در پاکسازی منطقه، خودش را به آن همه شهید قبلی رسانده بود تا خاک خرمآباد روز عاشورا رنگین به خون جوانانش باشد.
دیده بودم بنر شهید را سرِ سهراه تلوری؛ اما فکر نمیکردم خانهشان اینجا باشد. ساعت ۱۰ رسیدیم جلوی خانهشان و منتظر ماندیم تا بقیهی دخترها و خانمها برسند. در نوبت انتظار برای رسیدن به رزقِ ادای احترام به مادر شهید، چه اتفاقی بیفتد خوش است؟
«بارش باران و بوی خاک نمخورده!»
بارش باران در تابستان همیشه برایم تلاقی عجیبی ساخته؛ چه آن بارش تابستانی روز عاشورا بعد از زیارت ناحیه با صدای سیداحمد حیاتالغیب؛ چه آن تابستانی که در جادهی کردستان به سمت میعادگاه شهیدان زینالدین در حکرت بودیم و سیاهپوشِ روز اول محرم شدیم؛ چه امروز که درست جلوی خانهی شهیدی بودیم که روز عاشورا از قافله عقب نمانده بود.
نه اینکه علیِ دهه هشتادی خیلی از دنیا و مافیهایش دور باشد؛ که شنیده بودیم همین روزها قول و قرار نامزدی داشتهاند؛ یا خودم کامنتش را پای پست شهیدِ تازه داماد، #مهدی_کمالی دیده بودم که: «رفتنت را باور ندارم.» اما هی با خودم کلنجار میروم، خدا چه دیده بود در این جوانها که یکهو در رحمتش را باز و عندِ خودش یرزقونشان کرد؟
در خانه را زدیم و داخل شدیم. چند دختر و زن و دختربچه به استقبالمان آمدند و سینهزنان تسلیت گفتیم. یک زیارت عاشورا و روضهی امام حسین (ع) و کربلا، مهمان خانهی شهید بودیم. عمر یک انسان اگر ۷۵ سال باشد، هیچ احتمالی وجود نداشت که من در ۷۵ سال زندگی راهی به خانهی شهید علی بازگیر پیدا کنم و زیارت عاشورا بخوانم؛ حالا خون شهید واسطهی این زیارت عاشورا و رفتن به مجلس روضه شده بود.
مدام در و دیوار خانه را نگاه میکردم و تصور میکردم این خانه روزها و سالها میزبان خندهها، اشکها و زیستِ پسری ۲۲ ساله بوده و حالا دیگر هیچ صدایی از او نخواهد آمد. امان از دل مادرش.
مادرش کنار ما نشسته بود. چشمی که نور ندارد را چه کسی دیده؟ ما دیدیم. چهارزانو کنارمان نشسته بود و ظاهرش آرام بود. فقط موقع روضه چشمهایش به اشک نشست. میگفت قرار بوده همین روزها جشن نامزدی بگیرند برایش. نمیدانم حکمت شهادت این همه جوانِ تازه داماد و در مسیرِ دامادی و آنهایی که تازه پدر شدن را چشیده بودند، چیست؟ ولی کار خدا که بیحکمت نیست.
بعد از ۴۵ دقیقه، خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. بارانی در کار نبود، حتی زمین هم نم نداشت. انگار فقط باریده بود که روی چادرهای دخترها بنشیند و راهی برای رفتن به خانهی شهید عاشورا پیدا کند.
🔹رعنا مرادینسب
۲۴تیر۱۴۰۴