محرم امسال، جورِ جور شد با شهدا.
بساط عجین شدن با آنها از پیش پهن شده بود؛ با جنگ دوازده روزه!
مفهوم «آرمان»، «خون»، «شجاعت» و… حالا برایمان ملموستر شده بود.
صبح سهشنبه، بیستوچهارم تیرماه، بچهها مشغول بستن داربست و آمادهسازی هیئت در قطعه شهدای موشکی بودند.
در کنار مزار شهدا، تک و توک خانوادههایی نشسته بودند.
مادری روی سنگ مزار پسرش دست میکشید و آرام آرام قربانصدقهاش میرفت.
کمی آنطرفتر، دختر کوچکی که هنوز خوابآلود بود، با همان لباس خانگی، روی مزار پدرش دراز کشیده بود و بیقراری میکرد.
خواهر شهیدی، با وسواس و دقت، سنگ مزار برادرش را با دستمالی تمیز کرد. شاخه گلی را که در دست داشت، پرپر کرد و با گلبرگها دور عکس برادرش قاب بست.
پدری با دقت، پرچمی را روی مزار پسرش پهن کرد. رو به من گفت:
«آفتاب تیزه، این سایبون جلو آفتاب رو نمیگیره، سنگ داغ میشه.»
نگران بود؛ نگران گرم شدن جگرگوشهاش؛ حتی وقتی زیر خروارها خاک خوابیده بود.
بچهها مشغول کار بودند که قطرات آبی روی دستم چکید.
سر بالا گرفتم. آسمان انگار تاب دیدن اینهمه دلتنگی را نیاورد. بغضش شکست.
باران گرفت؛ نمنم. بارانی که تکاپوی ما را بیشتر کرد.
بیاختیار، وسایل را از ترس خیس شدن روی مزار علیرضا چیدیم. علیرضای عزیز… هنوز هم خادم ارباب بود.
هیئت علم شد. کمکم عزاداران آمدند.
در بین جمعیت، خانوادههای شهدا هم بودند.
مراسم آغاز شد.
مردی با دختری کوچک به سمت حاج مصطفی آمد. دست دخترک را گرفت و گفت: «میخواد چیزی بگه.»
حاج مصطفی میکروفن را به دختر داد.
با صدایی آرام اما محکم گفت:
ــ سلام! من دختر شهید جمشیدیام.
من و خواهرم افتخار میکنیم که بابامون جونش رو برای وطن فدا کرده. دلمون براش تنگ شده، ولی مامانمون میگه بابا تو راهی شهید شده که آرزوی خیلیاست.
بابام خیلی کم میاومد خونه. مامان میگفت کار بابا مهمه… اگه بابا و دوستاش نبودن، دشمن کشورمون رو نابود میکرد. من و خواهرم به بابام و همهی دوستای بابام قول میدیم که راهش رو ادامه بدیم.
صدای گریه زنان بلند شد. شانهی خیلی از مردها از شدت گریه میلرزید.
حاج مصطفی میکروفن را گرفت و گفت:
ــ به احترام دختر شهید، همه بلند شید.
مردها ایستادند. قربانصدقهاش رفتند؛ دست نوازش بر سرش کشیدند.
اشک از چشمان حاج مصطفی سرازیر شد.
با صدایی بغضآلود گفت:
ــ خوشبهحالت دخترم اینطور با احترام باهات رفتار میکنن. اما دردانهی آقامون رو با تازیانه همراهی کردن…
و بغضش را در دمی سوزناک رها کرد:
دخترون بُوعَهدارِ بالا نشین
بمیرم سی دخترت، آقا، خَراوعَهنشین…
🔹هارون مکی
۳۰تیر۱۴۰۴