بعد از تشییع شهدا، خواستیم به قطعه یک گلزار برویم که در مراسم آنجا هم شرکت کنیم.
قطعه شهدای دهه کرامت را طی کردیم. باز هم چشمم به دختری افتاد که پیشانیبند قرمز داشت و عکس شهید #مهدی_کمالی دستش بود. جلویش را گرفتم، پیشانیاش را بوسیدم و تسلیت گفتم.
پرسیدم همسر شهید هستی؟ انگار که بعد از این مدت به خودش آمده باشد اشکی روی چشمانش آمد و گفت: من خواهرشم. مهدی مظلوم بود. آخرش هم شهید شد. شد افتخار ما… مهدی جاودانه شد…
فقط توانستم بگویم خدا بهتون صبر بده. مهدی افتخار همه ماست. این شهدا همه باعث افتخارند.
خداحافظی کردم و از او جدا شدم. به سمت محل دفن شهید #طاهرپور رفتیم. کنار خلبان شهید ندری او را دفن کرده بودند. همشهری هم بودند؛ هر دو خلبان و هر دو شهید.
مردها کنار خیابان برای عرض تسلیت ایستاده بودند و زنها روی قبر را گرفته بودند. زنهایی هم که از راه می رسیدند هر کدام برای قرائت فاتحه خم میشدند و روی زمین مینشستند.
آفتاب شدید خودنمایی میکرد. گرما نسبتا زیاد بود. چشمم به خانمی افتاد که سرتا پا مشکی پوشیده بود و بالای سر مزار شهید ایستاده بود. نزدیکش رفتم، دائم دست خانمها را میگرفت و از روی قبر بلند میکرد. هر کسی را بلند میکرد، میگفت برادرم دوست نداشت مردم اذیت شوند! هوا گرم است، خواهش میکنم برید. برادرم ناراحت می شود.
مدام این حرفها را تکرار میکرد. به چهرهاش خیره شدم. با صلابت خاصی، با روحیه بالا و با استقامت این کلمات را تکرار میکرد.
عزیزترین عزیزش، جلوی چشمش در خاک خفته بود و دقیقا چند دقیقه بعد به فکر این بود که مردم اذیت نشوند. انگار که به سفارش و وصیت برادرش عمل میکرد و چه جایی بهتر از آنجا و بلافاصله بعد از تشییع پیکر برادرش.
با همکارانم از محل مزار دور شدیم. به گوش خودم شنیدم که مردم میگفتند این خانواده شجاعت و غیرت انگار در ذاتشان است.
و درست میگفتند؛ انگار شجاعت و غیرت آمیخته شده بود با این خواهر و برادر…
🔹فرحزاد جهانگیری
۱تیر۱۴۰۴