کمحرف شدم. حوصلة حرف زدن با کسی رو ندارم. این چند روزِ بعد از شهادت سیدحسن نصرالله غم و غصه توی دلم تلنبار شده. مدام کانالها و گروههای خبری رو چک میکنم. از اینکه تا الان جواب ندادیم، عصبانیام. اون حرومیا، به راحتی رهبران مقاومت رو میکشن؛ مثل مردم عادی فلسطین و لبنان و یمن و سوریه.
بعد از اذان مغرب خبر میپیچه که ایران قراره بزنه. چشمم ترسیده و باور نمیکنم که خبری باشه.
گوشی برادرم زنگ میخوره و از توی هال صدای محمدطاهای هشت ساله رو از بلندگو میشنوم. «عمو رضا عمو رضا از پرند دارن موشک میزنن به اسراییل». پشت بند شعار میده ایلاش کو اولاش کو ایران سیلا سیلاش کو.
میدوام توی حیاط و از راه راهپله میرم به سمت پشتبوم.
هر چی نگاه میکنم خبری نیست. همونجا روی راه پله مینشینم و توی اخبار فضای مجازی غرق میشم. خبرها از شروع عملیات موشکی میگون. (صدای موتور موشک هنگام شلیک) چند دقیقه نمیشه که صدای بلند و وحشتناکی از پشت سرم بلند میشه. از ترس فکر میکنم که اسراییل حمله کرده! جرئت نمیکنم آسمون رو نگاه کنم. با ترس و هیجان جیغ میزنم و با فریاد پلهها را دوتا یکی پایین میام. با صدای بلند میگم: زَن زَن وِ خدا زن.
بقیه هول میکنن و دوباره با اونها توی کوچه میدوام. همسایهها توی کوچه میریزن. تازه آسمون رو میبینم و میفهمم که خودمون زدیم، نه آنها. هیجان زدهام. با خواهرم پشت سر هم الله اکبر میگیم. صدای گریهی دختر بچهی همسایه میاد. مادرش با تشر بهش میگه: نترس، طوری نمیشه.
شلیک موشکها رو از فاصلهی خیلی نزدیک میبینم. چه صدا و تصویر با شکوه و زیبایی مقابل نگاهم نقش بسته. غرش موشکهای پشت سر هم! دقیقا مثل فیلم و عکسهایی که از نزدیکی موشکبارانها دیدم. احساس غرور میکنم، اما انگار یه چیزی به دلم چنگ میاندازه. یاد نبودن سید حسن میافتم. رهبر دوم مقاومت. کاش بود و بعد از این موشکباران با همون هیبت و ابهتش سخنرانی و اون حرومیها رو تهدید میکرد.
کاش فقط یک هفته زودتر این موشکها رو میزدیم؛ فقط یک هفته!
فریبا مرادی نسب