فیلم زامبیها را دیده بودم؛ ولی فکر نمیکردم روزی مثل آنها خیره به جایی فقط راه بروم. اولین روز آتش بس بود. آنقدر این خبر مرا بهم ریخت که توان درست کردن ناهار برای بچهها را نداشتم. ظهر مهمان مهربانی و لطف، مرغهایی بودند که برایشان تخم گذاشته بودند. غروب دخترم کلاس زبان داشت. با هر سختی که بود، بلند شدم. از خانه بیرون زدیم. راست، راست فقط راه میرفتم. دخترم مثل همیشه از هر دری سخن میگوید. درست عین خودم است؛ هر دو حرف زدن را دوست داریم. هیچ نمیگویم و او هم ساکت میشود. دخترم سر کلاسش میرود. آرام روی نیمکتهای توی حیاط، به انتظار مینشینم. برق شادی در چشمهای مادران دیگر موج میزند. صحبت، فقط در مورد آتشبس و پایان جنگ است. خواهرم زنگ میزند. از دوست جاریاش، که همسر خواهرش شهید شده، میگوید. شهید چهار فرزند دارد که بسیار بیتابش، هستند. آموزشگاه، نزدیک به دریاچه است. صدای هلهله و شادی موتورسواران و ماشینهایی که از آنجا بوقزنان عبور میکنند، به گوش میرسد. به یاد شهدا، بغض میکنم. دلم میخواهد گریه کنم. به زور جلوی خودم را میگیرم. اگر گریه کنم، ربطش میدهند به زندگی خصوصی آدم.
به خانه میآیم. بساط شام را میچینم. هنوز هم غم در چهرهام نمایان است. شام را که خوردیم، بیمقدمه رو به همسرم، میگویم: «پنجشنبه، بچههایت را خودت نگهدار؛ میخواهم بروم گلزار.»
خندهاش میگیرد.
پسر کوچکم هم با خندیدن پدرش، به من میخندد.
صبح میشود. مثل همیشه صدای گنجشکهایی که دوستشان دارم، به گوش میرسد. اما امروز حتی، صدای آنها هم، خوشحالم نمیکنند!
🔹فاطمه بسطامی
۴تیر۱۴۰۴