راوی ماه

بچه حلال‌زاده به داییش‌ رفته!

 

 

وقتی به قطعه فرماندهان‌ رسیدم آنجا‌ را با موکت‌های قرمز‌ پوشش‌ داده‌ و با پارچه‌ مخصوص‌ مسقف‌ کرده بودند. روبان‌های رنگی آویزان‌ شده از سقف حس و حالی ملکوتی به فضا داده‌ بود.
پا گذاشتن در آن محیط پاک و خدایی با اراده‌ خودت بود ولی برگشتنت‌ نه!
دیر رسیده‌بودم؛ اما خانواده‌ شهید و فامیل‌های نزدیکش هنوز حضور داشتند. چند دقیقه فقط مزار شهدا را نگاه‌ کردم تا انرژی‌ام را از آن‌ها بگیرم. برای منی که همه‌ چیز در درونم اتفاق میفتد و راز و نیاز و یا درد دلم توی قلب و فکرم شکل می‌گیرد شلوغی آن‌جا مانعی برای غلیان درونی‌ام نبود. چند دقیقه بعد نسبت‌ یکی از خانم‌ها را با شهید پرسیدم. گفت: دختر خاله‌شم.
از او خواستم یکی از اعضای خانواده‌ شهید که حال مساعدی دارد را برای گفتن خاطره‌ای صدا بزند. پرسید برای کجا می‌خواهم؛ برایش توضیح دادم.
رفت و چند دقیقه‌ای معطل کرد و من دوباره غرق آن فضا شدم. همیشه بودن کنار مزار شهدا مرا از بودن در این دنیا فارغ می‌کرد. آن لحظات‌ را غنیمت‌ شمردم. یک لحظه‌ زنی را دیدم که کنار مزار شهید دراز کشیده‌بود. مردهای جوانی‌ که آن‌جا بودند هر کار می‌کردند بلند نمی‌شد. دیدن این صحنه که آغوش گرفتن شهید را تداعی می‌کرد به واقع مرا کشت! اشک توی‌ چشم‌هایم‌ دوید و حلقه‌اش را بست. اما دیدم را تار کرد و با پلک زدن ریختند. دلم طاقت نیاورد! جانم به لب رسید! از یک نفر پرسیدم: این خانم مادر شهیده؟
گفت: نه خاله‌شه.
من هم خاله بودم و این حس آشنا را با تمام وجود‌ درک کردم! این بار خانمی به اسم نیازی که او هم با شهید نسبت نزدیکی داشت آمد و گفت: خواهرهاش حال خوبی ندارن. من خودم بعدا باهاتون تماس می‌گیرم. بعد گفت: با بچه‌های خودم بزرگ شد. خونه‌مون میومد. گل بود، مهربون بود.

کم‌کم افرادی که در آن‌جا حضور داشتند رفتند. اما قرار نبود من هم بروم‌.
چند پسر هم‌سن و سال شهید تا آخرین لحظات ماندند و هر کسی که برای فاتحه‌ می‌آمد‌ مراتب قدردانی‌ را به جا می‌آوردند. یکی از آن‌ها خیلی بی‌تابی می‌کرد. وقتی سروقتش رفتم و نسبتش‌ را با شهید پرسیدم، گفت: پسر دایی‌شم. خیلی با هم رفیق بودیم.
گفتم: یه خاطره هر چند کوتاه، یه چیزی که الان جلو چشمته‌ و باعث حسرتت شده اونو‌ می‌خوام!
گفت: ببخشید تمرکز ندارم بذارید بعدا‌ً.
شماره‌اش را گرفتم و رفت.
می‌خواستم از این همه‌ خوبی شهید که همه را متاثر از رفتنش‌ کرده‌بود برای یک جمله هم که شده بشنوم! به همین خاطر نتوانستم دست از سر آخرین نفرات کنار مزار شهید بردارم. یکی دیگرشان‌ را که بعدا متوجه شدم اسمش سیناست صدا زدم و باز درخواستم را تکرار کردم. گفت: ما همه پسر داییاشیم. همه با هم بزرگ شدیم، رفیق بودیم، هم‌ راه بودیم.
گفت: خیلی خوب بود!
کمی مکث کرد و دوباره ادامه‌ داد: هیئتی بود. تو هیئت درب دلاکی‌ خدمت می‌کرد. کارهای برقی و سیم‌کشی خیمه رو انجام‌ می‌داد؛ هم خودش هم پدرش. اونو پدرش هر ساله تو هئیت هر کاری از دستشون برمیومد انجام می‌دادن.
عشق حسینی بودن شهدا یک وجه اشتراکی بین همه‌ی شهدا بود.
گفتم: دهه هفتادی بود؟
_ نه۲۳ سالش بود؛ متولد ۸۱ بود!
باز به خودم نهیب زدم‌ که: سربازای مدافع وطن، سربازای‌ ولایت، همین بروبچه‌های دهه‌ هشتادی‌ شدنا؛ که با شورتر و باشعورتر‌ راه جهاد و شهادت رو انتخاب کردن.
شهادت بچه‌های دهه هشتادی مرا به جمله‌ای رساند که قبلا خوانده بودم و در گوشه ذهنم به دنبال مصداقش می‌گشتم؛ نبوغ درخشان حیات در کمال هشیاری و آزادی!
کنار مزار شهید رفتم. پوشیده از گُل بود. فاتحه خواندم و خوب محو عکسش‌ شدم که روی مزارش بود؛ شهید امیرحسین طولابی‌. از پرسنل پلیس اطلاعات و عملیات تهران.
توی چشم‌هایش خیره شدم و گفتم: حقا که بچه‌ حلال‌زاده به داییش‌ رفته! از دایی‌هایی‌ مثل شهید رسول و اصغر زیودار بایدم همچین شیرمردی تقدیم وطن و ولایت بشه!
با خودم گفتم: راه رسول‌ها و اصغر‌ها‌ و امیرحسین‌ها یکی است. همه در مکتب حسین تلمذ کردند؛ همان مکتبی که درس‌هایش سینه‌ به سینه و نسل به نسل از بزرگ به کوچک منتقل می‌شود و نه تنها پر رهرو است بلکه برای همه‌ی زمان‌ها پر تکرار و ادامه‌دار است.

🔹نسرین دالوند

۱۲تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا