هر سال که محرم میرسد بیصبرانه منتظر روز تاسوعا هستم؛ ارادت خاصی که به قمر بنیهاشم دارم و نذری که خیلی سال است در این روز ادا میکنم انتظارم را دو چندان میکند.
طبق عادت هر سال، ظهر تاسوعا از خانه پیاده به سمت گلزار شهدا رفتم. بین راه نذریام را خریدم که در گلزار توزیع کنم.
در بین راه با خودم گفتم یعنی ممکن است امروز بروم قطعه جدید شهدا و بتوانم همه شهدا را خوب ببینم!
با همین فکرها به گلزار رسیدم. اول سمت قطعه فرماندهان رفتم. آشپزها در گوشهای مشغول آشپزی بودند. و تعدادی از عوامل زیر سایه درختها استراحت میکردند. سایه سار آن قطعه واقعا دلچسب است. نذریام را تحویل یکی از آقایان دادم و گفتم لطفا عصر بین مردم توزیع کنید. چشم حتمنی، گفت؛ تشکر کردم و به سمت قبور شهدا رفتم.
جز ۲نفر کسی آنجا نبود. روی مزار شهدای جدید فاتحهای خواندم و به سمت قطعه شهدای دهه ولایت رفتم.
وقتی رسیدم هیچکس آنجا نبود. هر طرف را نگاه کردم اثری از کسی نبود. با خودم گفتم چه جالب که آرزویم برآورده شد و میتوانم با شهدا راحت و بدون حضور هیچکسی حرف بزنم.
از مزار شهید #علیرضا_کرمزاده شروع کردم. فاتحه و درددل خودمانی تا به آخرین مزار رسیدم.
بلند شدم و همه را از نظر گذراندم. چند تا عکس با آنها گرفتم. تابلو عکس و پارچههایی که روی مزارها بود را مرتب کردم.
چشمم به دو آقا خورد که وارد قطعه شدند و روی مزار شهید #کرمزاده نشستند. یکی از آنها با زبان لری شروع به مویه خواندن کرد؛ چقدر هم با سوز می خواند «بِراکم پُشتِم شِکیا دِ رَتِنِت…»
به احترامشان ایستادم تا عزاداریشان تمام شود. بعد از چند دقیقه با گریه و بیقراری آنجا را ترک کردند و من باز تنها ماندم.
گوشیام را باز کردم و صوت زیارت عاشورا را پِلی کردم. صدای دعا در فضا پیچید. ظهر تاسوعا و مزار شهدا و آنهم شهدایی که تنها چند روز از شهادتشان گذشته بود!
مابین دعا یک ماشین از دور به قطعه نزدیک شد. پسر جوانی پیاده شد. شاید در نگاه اول هر کسی او را میدید با خودش میگفت این پسر اصلا تیپ و ظاهرش به این مکانها نمیخورد یا اصلا این را چه به شهدا و گلزار شهدا؛ ولی آرام وارد قطعه شهدا شد؛ روی تک تک قبور ایستاد و دست روی سینه گذاشت و فاتحه خواند. بعد هم به احترام صوت زیارت عاشورا گوشهای ایستاد تا پایان که سجده رفت و بعد هم سوار ماشینش شد و از آنجا دور شد.
با خودم گفتم انصافا عشق به شهدا تیپ و ظاهر نمیشناسد. همه و همه خودشان را مدیون شهدا میدانند…
اینبار صوت دعای عهد را پِلی کردم و بازم هم میان قبور شهدا راه رفتم…
دعا که نزدیک به پایان بود، زن و مردی با یک پسر حدود ۲۳ ساله از دور جلو آمدند و وارد قطعه شدند. زن را که دیدم هنگام ورود به قطعه همان ابتدا ایستاد و دست روی سینهاش گذاشت و زیر لب گفت: «سلام به همه شهیدان» و به سمت مزار شهید #روح_الله_رحمتی رفت و کنار مزار نشست و بلافاصله شروع به گریه و مویه خواندن کرد. مرد میانسال بالای سرش ایستاده بود؛ جلوتر که رفتم متوجه شدم پدر، مادر و برادر شهید هستند. مادر چنان روله روله میکرد که دلم ریش شد برایش. همه قطعه را از نظر گذراندم؛ تنها صدای روله روله گفتن مادر شهید رحمتی در فضا میپیچید.
بعد از چند دقیقه پدر از کنار مزار دور شد. همین که چند قدم دور شد چنان گریهای سر داد که هق هقش بیشتر از نالهی مادر شهید شد.
انگار که کمرش خم شده باشد زیر بار غم فرزندش؛ نزدیکش بودم؛ خواستم حرفی برای تسلی خاطرش بزنم ولی زبانم قاصر بود. مرد میانسال دیگری که وارد قطعه شده بود به دادم رسید و روی شانه پدر زد و گفت: «عموجان سرت سلامت، خدا رو شکر کن که خون پسرت هدر نرفت؛ دشمنان ایران را رسوا کرد و انشاءالله ایران مثل همیشه پیروز است. پسر تو باعث افتخار خودت و ملت است…»
انگار که حرفهایش پدر شهید را تسکین داده باشد، اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد قامتش را راست نگه دارد.
بعد از چند دقیقه بالای سر مزار فرزندش رفت و مادر شهید را از روی قبر بلند کرد و دلداری داد. بعد هم آنجا را ترک کردند.
بعد از دو ساعتی که آنجا بودم، زمان رفتن، دوباره بالای سر مزار تک تک شهدا رفتم و با آنها خداحافظی کردم. شهدای ارتش، سپاه و نیروی انتظامی همه کنار هم بودند و چه شکوه و عظمتی، همه در هر لباسی جان فدای ایران و انقلاب…
🔹فرحزاد جهانگیری
۱۴تیر۱۴۰۴