روز جمعه قرار بود همراه خانواده برای تفریح به الشتر برویم. صبح جمعه، خواهرم زنگ زد و دوباره به من که درخواب ناز بودم، مثل وقتی که سردار عزیزم غریب شهید شده بود، باناراحتی خبر حمله اسراییل به کشور عزیزم ایران را داد.
سریع تلویزیون را روشن کردم. دیدم حقیقت دارد. یک «خداوند لعنتتون کنه» برایشان فرستادم.
حساب شب روز با شنیدن شهادت سردارهایمان از دستم در رفته بود…
دوباره صبحی دیگر؛ اما اینبار ساعت پنج گوشی زنگ خورد؛ خوابآلود بودم؛ دوباره تماس خواهرم بود. رد کردم. یک بار دیگر صدای مداحی “به موقع تشییع جنازهام به پیراهن مشکیام مینازم، تو خونه قبرم یا حسین، یه ضریح شش گوش میسازم” به صدا درآمد. بیحوصله و غمگین بودم برای سردارم امیرعلی حاجیزاده. آخر دیشب دور از چشم بچههام بیصدا در خلوتی گریه کردم.
بدخواب شده بودم؛ دوباره رد تماس زدم. چند لحظه بعد بیقرار شدم؛ با خودم گفتم نکنه این موقع صبح آقاجانم فوت کرده. کسی به غیر از او به ذهنم نرسید. تماس گرفتم. خواهرم خبر شهادت رضا را داد. پسری آرام و دوستداشتنی؛ هم محلهای و هم طایفهای من.
با تعجب پرسیدم «خواهر فکر نکنم صحت داشته باشه. آخه این موقع صبح! قبلا هم خبری نبوده!». گفت: «ما هم اول صبحی شنیدیم. بهشون خبر دادن شهید شده. با صدای گریه و فریاد به خونشون رفتیم. اونجا بود که ناامیدشدم».
صبح همان روز، ساعت ۹، اول برای عرض تبریک و تسلیت به خانواده شهید #علی_بهاروند هم محلهای همسرم به مسجد گلدشت رفتیم. صبوری مادر و خواهر شهید، این جوان رعنا و متین، مرا شرمنده کرد. با مداحی آرامی که داخل مسجد پخش میشد گریه کردم. با دلی پردرد و غمگین به روستای پدری رفتم. به یاد امام حسین علیه السلام و شهید سینه زدم و حسین حسین گفتم. فریاد زدم رضاجان براررر شهادتت مبارک…
من قوی بودم اما از درون شکننده؛ بیتاب اشک ریختم برای هیرمان ۲۰ روزه؛ برای بیقراری نوعروس شهیدرضا، برای مادری زحمتکش و خواهرانی داغدیده، بیتابِ برادر. یاد کربلا برایم تداعی شد. تنها جملهای که به ذهنم رسید، برای دلداری گفتم: «مصیبتها و صبوری خانم حضرت زینب سلام الله را به یاد بیارید». خواهر شهید با گریه گفت: «یا زینب… یا زینب…».
🔹زینب دریکوند
۱تیر۱۴۰۴