۲۷ خرداد، ساعت ۱۱ صبح
باز هم اینجایم. نشستهام در سایهسار نامهای آسمانی. اینبار کنار مزار شهید حمید جمالشرف. دیدارم اتفاقی است، یا شاید هم نه! نگاهی به سنگ مزار میاندازم و آرام میگویم: «سلام حمید! شهید امروز همنام شماست»
صدای شیون زنها در فضا میپیچد. انگار بغضی جمعی، همزمان در هزار گلو رها شده باشد. جمعیت آرام آرام از هم میپاشد. چشم میچرخانم؛ خواهر شهید ایستاده ، اشکش بند نمیآید. دست بالا میبرد، رو به شهدا:
«حمید اومده پیشتون… مهمون شماست!»
همسر شهید، فقط یک جمله میگوید، ساده اما سنگینتر از تمام تاریخ:
«حمید سربلندم کرد… پیش امام حسین و حضرت زینب روسفیدم کرد.»
ساعت ۹:۳۰ صبح – از محل کار بیرون زدم
مقصد: گلزار شهدای خرمآباد. قرار بود تشییع باشد؛ تشییع شهید حمید مرادی.
نزدیک غسالخانه پیاده شدم. تشییع را سپرده بودند به خانوادهها. در فضای مجازی هم آگهیاش را زده بودند.
گوشیام را درآوردم که چند عکس بگیرم. زنی در حال گریه ناگهان نگاهم کرد:
«از چی عکس میگیری؟»
صدایش لرزان اما پر از رنج بود.
سرم را پایین انداختم. گوشی را بستم. بیصدا روبهرویش ایستادم.
از بلندگوی غسالخانه صدای «مرگ بر اسرائیل» پخش شد و جمعیت با یک صدا تکرارش کردند.
دستی روی شانهام نشست.
— «میشه گوشیت رو بدی؟»
— «چرا؟»
— «لطفاً اون فیلم یا عکسی که گرفتی رو پاک کن.»
گوشی را بهش دادم. گفت: «رمزش رو بزن.»
گالری را گشت. چیزی نبود.
سری تکان داد و عذرخواهی کرد. رفت سمت خواهر شهید.
ذهنم پر از صحنههای دو روز اخیر بود. دلخراش و ماندگار. صدای گریهی زنانی که گویی از اعماق تاریخ آمده بودند.
قدمزنان رفتم سمت قطعهی شهدای گمنام. برخلاف دیروز، اینجا خلوت بود. فقط سی نفر؛ بیستوچهار مرد و شش زن.
روی سکویی نشستم. سری به مجازی زدم، چشم به راه خبری از نبرد ایران با اسرائیل.
راستش… هیچ خبری این روزها خوشحالم نمیکند، جز نابودی اسرائیل!
آزاده و فاطمه گنجی از راه رسیدند. گفتم: “خانوادهاش روی تصویربرداری حساساند.” کیمیا، خواهرزادهی شهید، رفیق گنجیست، همین کمی دلش را گرم کرده که میتواند تصویر بگیرد.
آنطرفتر، جلوی غسالخانه، جماعت صف کشیده بودند. خانواده، اقوام، دوستان. نماز میت خواندند بر پیکر حمید.
تابوت را جوانان قوم بر دوش گرفتند، در سکوت و شکوه. روی برگه ای با خط زیبا نوشته شده بود:
«شهید حمید مرادی».
فاطمه به سمت جمعیت دوید برای تصویربرداری. آزاده هم گوشی به دست، پشت سرش رفت.
روی یک پله ایستاده بودم. جمعیت بیشتر میشد. زنی آمد کنارم و همانجا نشست. مویه میخواند، صدایش از جان برمیآمد. دو زن دیگر به او رسیدند، بطری آبی به سمتش گرفتند.
— «تو باید پذیرای مردم باشی. اگه تو اینجوری باشی، از بقیه چی انتظار داری؟»
با دست، قطعهی شهدا را نشان داد:
— «اینا رو ببین… هیچکدوم خانواده نداشتن؟ بچه نداشتن؟ دیروز مادر یکیشون گفت: جوونم فدای سر امام حسین!»
یاد دیروز افتادم. همانجا، ماشین عروس با آذینبندی از راه رسید.
روی شیشهی عقبش، عکس یک شهید چسبانده شده بود.
دختری جوان، مشت مشت نقل به آسمان میپاشید.
زنان کل میکشیدند. مردان با لباسهای خاکی، بر سر میکوبیدند.
زن اما هیچکدام حرفها را نمی شنید ، فقط زمزمه میکرد:
«جامال بوعم سی بی!»
صدای مویهی زنان لَک، انگار از سینهی کوه میآید. دلخراش، پرهیبت.
همچنان کنارش ایستاده بودم. به پاهایم تکیه داده بود. دستانش را بالا برد و محکم به صورتش زد. دستش را گرفتم.
حمید فقط برادرزادهاش نبود؛ پدر نوهی کوچکش هم بود.
زنی به سمتمان آمد. نگاهش به من افتاد.
— «شما خبرنگاری؟»
— «نه.»
— «ببخش، نذاشتن عکس بگیری. حال و روز ما، عکس گرفتن هم نداره!»
زیر بغل عمه حمید را گرفت و به سمت جمعیت رفتند.
جوانی خودش را از جمعیت جدا کرد. رفت گوشهای دور، نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت. صدای هقهق گریهاش بلند شد.
رفتم سمت مزار. بعضی زنها از تعداد مزارها جا خورده بودند. زیر لب، آمریکا و اسرائیل را لعن میکردند.
سه مرد، یکیشان با بانداژ دور گردن، شانه به شانه، دست در گردن هم انداخته بودند و گریه میکردند. شاید دوستان حمید و باقی شهدا بودند.
چند نوجوان با پارچهای آب در میان جمعیت میچرخیدند. سقای شهدا شده بودند.
مداح میخواند، لُری:
«برار رزمنده، خدانگهدار… خدا حافظت، شیر دشمن شکار…»
مردی با صدای محکم، بیانیهای حماسی قرائت کرد:
«ای صهیونیسم! ما ملت امام حسینیم. جنایات رژیم صهیونیستی اگر چه زخمی بر دلهایمان است، اما این خونهای پاک، ضامن بیداری، وحدت و انسجام ملت عزیز ما در برابر توطئههای خصمانه دشمنان این مرز و بوم خواهد بود.»
من ماندهام و قطعهی شهدا. باد آرامی میوزد.
اما این دل، هنوز در سوز آن وداع است…و نگاه، هنوز منتظر خبر نابودی شری است که جهان را زخم میزند.
✍️پروین حافظی