راوی ماه

 

فکر می‌کردم دیر شده باشد، اما خوشبختانه زود رسیدم. صندلی‌ها هنوز خالی بود. تا نشستم، قلعه در آغوشم کشید و شروع کرد به گفتن قصه‌هایی که هیچ وقت تکراری نمی‌شوند. تاریخ مردمانی سربلند که آجر به آجر دیوارها روایتگرِ قصة پر غصة مقاومتشان بود! شیرمردان مبارزی که هرگز آنها را ندیده‌ام اما از پدرانم شنیده‌ام که در سیاه چاله‌های همین قلعه، پشت پنجره‌های کوچک آهنی در عمق تاریکی که هیچ خبری از روشنی در آن نبود، زیر شکنجه‌های طاغوت، تنها جان داده بودند. و امروز در تکرار تاریخ صدای مردمانی را می‌شنوم که دارند غیورانه جان می‌دهند برای آزادگی! اما این بار دیگر خبری از تاریکی و تنهایی نیست.

در شلوغی حیاط به خودم آمدم. پیرزنی با پیراهن گلدار قرمز وگلونی به سر، جوراب‌های مشکی‌اش را روی شلوار کشیده و چادرش را به کمر بسته بود.  قامت بلندش را برای چند لحظه‌ به نرده‌های در ورودی حیاط قلعه تکیه داد. مکثی کرد؛ می‌خواست نفسش جا بیاید. انگار که او هم مثل من تا اینجا دویده بود. هنوز نیامده در ازدحام جمعیت گمش کردم. به گمانم وارد صف جمعیت طلایی شد؛ برای همین از صف چشم برنداشتم تا دوباره پیدایش کردم. می‌خواست بیرون برود. به سمتش رفتم. گفتم: « سلام مادر». گفت: «سلام عزیزم؛ سلام روله. خویی الحمدالله؟». انگار که سالها می‌شناختمش. راحت بودم. گفتم: «مادر شما هم طلا اهدا کردید؟» گفت: «اول وه خاطر خدا، بعد هم وه عشق رهبرم هه ایی یه النگو داشتم!» از لحنش پیدا بود داشت تأسف می‌خورد که چرا توانش بیشتر از این نبوده است. چرا هزاران النگو نداشته است! گفتم: «قبول باشه؛ خدا براتون جبران کنه…» دلم می‌خواست بیشترکنارش بمانم؛ اما انگار عجله داشت. حتی متوجه جملة آخرم هم نشد. فقط آمده بود برای ادای دین!

من قدم‌خیر را ندیده‌ام؛ اما آن لحظه فهمیدم تاریخ همان قدر که تکرار می‌شود جذاب‌تر هم می‌شود. حیاط قلعه پر شده بود از قدم‌خیرهایی با کالبدهای متفاوت!

 

سمانه قاسمی منش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا