بچه که بودم، از مادرم خواستم که مرا به گلزار شهدا ببرد. مادرم بیدرنگ قبول کرد.
وارد گلزار شهدا شدیم. تا به حال قبرستانی به این مرتبی ندیده بودم. قبرها در ردیفهای مرتب، زیر سایه درختهای فراوان گلزار بودند. هوا بسیار خنکتر از بیرون بود. عکس شهدا بالای قبرها بود. بعضیها خیلی کمسنوسال به نظر میرسیدند.
به مادرم گفتم: «احساس خاصی دارم، فکر میکنم جای غریبیام.»
مادر گفت: «اینها همه جوونهایی هستند که تو جنگ تحمیلی با دشمنا جنگیدن. صدام خیلی جنایتکار بود و میخواست صاحب خاک ایران بشه. این شهدا از جون گذشتن و ایران رو مقابل دشمن حفظ کردن. بعضی از اینها نوجوون بودن و چهارده پانزده ساله؛ بعضیها هم پیر و پا بهسنگذاشته. پیر و جوون برای دفاع از کشور متحد شدند. اینها قهرمانن.»
پرسیدم: «مادر، از فامیلهای ما کسی به جنگ نرفت؟»
مادر گفت: «چرا دخترم، ما شهید هم دادیم. #شهید_ابراهیم_جابری، دایی پدرت بود. خیلی جوون بود که به جبهه رفت و شهید شد. داییها و پدرت هم رزمنده بودند.»
همین که گفت پدرت هم رزمنده بوده، احساس غرور کردم. پس پدر من هم از مردان شجاع زمان خود بوده است.
همین که به خانه رسیدیم، از پدرم درباره جبهه پرسیدم و از جنگ. آلبوم بزرگی آورد و عکس خودش در کنار همرزمانش را نشانم داد. پدرم را نشناختم. بعد از اینکه عکسش را نشانم داد، با تعجب پرسیدم: «این که شبیه تو نیست!»
پدرم خندید و گفت: «خب، اون موقع ۱۶ سالم بود، الان بزرگ شدم و صورتم تغییر کرده.»
در هیچکدام از عکسها، روی صورت رزمندهها نشانهای از ترس دیده نمیشد. بیشترشان روی لب، لبخند داشتند.
از پدرم پرسیدم: «مگه جنگ نبودید؟ چرا توی عکسها میخندید؟»
پاسخ داد: «خب، ما تو جبهه زندگی میکردیم. گاهی میخندیدیم، گاهی وقتی دوستمون جلوی چشممون شهید میشد، گریه میکردیم. ولی با این حال استقامت میکردیم. پای وطن در میون بود.»
پدرم بعد از جبهه، به خدمت ارتش جمهوری اسلامی ایران درآمده بود. شاید به همین خاطر است که من اینقدر به ارتش ارادت دارم، مخصوصاً آن شعارشان که میگویند: «ارتش فدای ملت.»
امروز اما، من جنگ تحمیلی را با چشمهای خودم دیدم. زمانی که همه ایران خواب بود، یک جنایتکار دیگر به نام اسرائیل، فرماندهان را ترور کرد. به پایگاههای هوایی و پادگانهای کشور حمله کرد. دانشمندان ایران را ترور کرد. به مردم غیرنظامی هم آسیب رساند و آنها را شهید کرد، حتی زنان و کودکان را. به انرژی هستهای صلحآمیز حمله کرد. قصد فلج کردن ایران را داشت. رؤیای بهدست آوردن خاک ایران را در سر داشت.
نظامی و غیرنظامی روبهروی او ایستادند. امروز باز ایران در راه وطن شهید داد. من به احترام شهدا، همراه مادر به گلزار شهدا آمدم. در بین شهدا، جوانانی هستند که سنشان خیلی از من کمتر است. آنهایی که فرصت رسیدن به آرزوهایشان را نداشتند و در میانه راه پرواز کردند. تازهعروسهایی که تازه داماد از دست دادهاند. کودکانی که پدرانشان را از دست دادهاند. مادران و پدرانی که جگرگوشه خود را به وطن هدیه دادهاند و شهادت را به عزیزان ازدسترفتهشان تبریک میگویند.
از وقتی که پدرم را از دست دادم، از دست دادن را عمیقا احساس میکنم. دلم میلرزد، چشمهایم میبارند، خونم به جوش آمده… به کدامین گناه؟
🔹زینب پناهی
۸تیر۱۴۰۴