ده روز بود که برای خانه، فقط نان خریده بودیم. هر چه داشتیم از قبل بود. همیشه از شلوغی بدم میآید. این روزها شنیده بودم، بیشتر فروشگاهها، شلوغ هستند.
برای خرید اقلام ضروری، به اتفاق همسر و بچهها از خانه خارج شدم. مسیرمان به طرف فروشگاهی در نزدیکی میدان کیو بود. نتوانستیم همهی اقلامی که میخواستیم را تهیه کنیم. مردی، غرغرکنان، کارت بانکیاش را به خانمی که مسئول صندوق بود داد و گفت: «چند روزه میام، برای روغن؛ میگین موجود نیست. مگه همچین چیزی میشه؟».
خانم متصدی گفت: «خب جنگه آقا. مردم همون روز اول ریختن، همه رو بردن».
-مگه موشک زدن توی انبارها؟
– چی بگم والله. موجود نداریم به خدا.
بیرون آمدیم.
به طرف بیمارستان عشایر برگشتیم. با صدای بلندگویی که سرود «دایه، دایه وقت جنگه» را میخواند، توجهم به آنطرف خیابان جلب شد. موکبی بر پا شده بود. خون، به شدت بیشتری در بدنم جریان گرفت. داخل و بیرون موکب جا برای سوزن انداختن نبود. دههی هشتادیها و نودیها، با شور و شوق فراوان به مردم شربت تعارف میکردند. صدای بلندگو، غالب بر هر صدایی شده بود.
ناخودآگاه یاد مردی که در فروشگاه غر میزد، افتادم. حق داشت. حال و هوای جنگ نیست که مردم شرایط پیش آمده را، درک کنند.
🔹فاطمه بسطامی
۳تیر۱۴۰۴