صبح که آمد خانه، خستگی از سر و رویش میبارید. تمام شب را در حالت آمادهباش بیدار مانده بود؛ البته من و بچهها هم به لطف صدای شلیک توپ ۲۳ که در همسایگیمان، پهپادهای صهیون را نشانه میرفت تا صبح خواب به چشممان نرفت.
تازه آب چایی را گذاشته بودم که دیدم رخت خوابش را پهن کرده وسط پذیرایی و خوابش برده است. پنج دقیقهای نگذشته بود تلفنش زنگ زد. برادرش بود. جواب داد و گفت: «توکل برخدا؛ نگران نباشید؛ اتفاقی نمیفته!». بعد از تماس، قبل از اینکه دوباره بخوابد با ناراحتی عمیق گفت: «پادگان رو زدن!».
دلهره بیدلیل امانم را بریده بود. منشأ آن از جمعه قبل از عید غدیر برمیخاست که غروبش شبیه غروب روز عاشورا بود. دلم نمیخواست همسرم بخوابد. درونم بیتاب اتفاقی بود که خبر نداشتم. بیست دقیقه گذشت، دوباره تلفن زنگ زد. صدای ناله و گریه را که از پشت تلفن شنیدم، تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. رنگ از چهره همسرم پرید و بلند، بلند گفت: «یا امیرالمومنین! یا امام زمان!». دنیا و هر چه که در آن بود جلوی چشمم سیاه شد. فقط صدای همسرم را می شنیدم. گفتم: «کدومشون شهید شده؟». گفت: «میگن ابوذر!» .
همان طور که نشستم روی فرش، صدای تقه مهرههای کمرم را شنیدم که از زیر هم سر میخوردند. نتوانستم بلند شوم. صدایم مانده بود ته سینهام خدا خدا میکردم خبر کذب باشد.
بیتابیهایم که تمام شد، شوک خبر شهادت «ابوذر» به احساس غمگینی تبدیل شد که من و همسرم را پریشان کرد. مثل مورچههایی شدیم که آب در خانهشان ریخته بودند. حیران توی خانه میگشتیم و نمیتوانستیم همدیگر را راهی کنیم. بالاخره راه افتادیم. آفتاب وسط آسمان بود. اشک مجال دیدن راه پله را نمیداد؛ دست از دیوار گرفتم؛ پنج طبقه را تا پایین، آهسته آهسته اشک ریختم. ساختمانها و محوطه پادگان خالی از سکنه بود؛ برای همین صدایم را آزاد و با جان و دل گریه کردم.
همسرم یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به احوال غصهدار من. خودش هم گاهی بغضش را قورت میداد و گاهی هم اشک میریخت. شاید دلش نمیخواست آشنایی، گریههای پنهانیاش را ببیند. زیرگذرهای جاده را که رد میکردیم خیال میکردم قلب همهی مردم زخمی است؛ برای همین از صورت خیس اشکم خجالت نمیکشیدم. به خانه پدر شوهرم رسیدیم. غم مصیبت از دروازهی کوچه پیدا بود. همه توی کوچه داشتند راهی منزل پدر «ابوذر» میشدند. دیگر پیاده نشدیم و ما هم راهمان را ادامه دادیم. رسیدیم به کوچهای که عطر حضور ابوذر در آن پیچیده بود و اینگا بود که ماجرا تغییر کرد. مادر شوهرم با چشمان قرمز ورم کرده، خودش را به من رساند و گفت:«گریه نکن هنوز چیزی معلوم نیست، خبر قطعی نیست، گریه نکن!»
ته دلم امیدی زنده شد. با خودم گفتم:«کمتر از سه ساعت از رفتن ابوذر میگذره؛ پس خبر اشتباهه.» اما گریههایم دست خودم نبود که بتوانم کنترلش کنم. وارد خانه شدم. زنهای فامیل دورتادور پذیرایی، گریان و بیقرار منتظر خبر سلامتی «ابوذر» بودند. «آذر» آرام نشسته بود روبهرویم و ایمان داشت که همسرش زنده است. چشمم به در ورودی بود و تصور میکردم، اگر الان «ابوذر» بیاید چقدر دوستداشتنیتر از قبل به نظر میرسد.
در انتظار قاصدی برای تکذیب خبر شهادت کربلایی ابوذر، روبهروی چشمان منتظر آذر، نشسته بودم. توی آن واهمه، متوجه پیرمردی شدم که هرگز او را ندیده بودم. دست به نردهی راه پله، آهسته بالا میرفت. لحظهای صورتش را برگرداند و نمیدانم چه گفت که قیامت به پا شد! صدای جیغ و داد، همه سالن را پر کرد. صدا به صدا نمیرسید. خبر شهادت ابوذر تایید شد. همان خبری که از جمعه دلهرهاش به جانم افتاده بود.
رفتم جلوی آذر زانو زدم که دستش را بگیرم توی دستهایم به خیال اینکه نگذارم صورتش را بخراشد یا موهایش را بکند؛ اما شگفت زده شدم. دستش را آهسته رها کردم؛ بدون اغراق، آذر، دستش به جایی در حوالی آسمان بند بود. او با رفیق شهیدش به وضوح سنگهایشان را برای این مسیر انتخاب شده باز کرده بودند و آمار همه امتحانات دنیا را داشتند. آذر، پر غرور نشسته بود. با صلابتش همه متوجه شدند، انتظارش؛ آمادگی برای شنیدن خبری بود که سالها در مکتب زینبی آموخته. مادر ابوذر همین که خبر شهادت را شنید، خودش را سیراب از عطر آغوش آذر کرد. آغوشی که نفس پسر شهیدش در آن زنده بود؛ سپس با لباسهای سبز به رنگ پاسداری، مثل کوه، استوار ایستاد.
امان از مهربانی و مردمداری ابوذر که خانه محشری شده بود و هیچکس توان آرام کردن مردم را نداشت. همه گریه میکردیم و بعضیها جیغ میکشیدند و عدهای هم از فرط درد مصیبت، گیسهای خودشان را میکندند؛ ولی زنانی که پای درس ابوذر نشسته بودند، عجب حماسهای خلق کردند! حماسهای که باید تاریخ را از آن باخبر کرد. از هیبت همسر و خواهر شهید، وقار و متانت میزبان مجلس سیدالشهدا (ع) پیدا بود. مادرش بلافاصله همه را به شربت شیرین شهادت پسرش، مهمان کرد و برای پذیراییاش خطبه نذر مولا امیرالمومنین (ع) را خوانده بود.
او در یک قدمی اذان مغرب با وجود ناله و شیونی که توی خانه پیچیده بود، وضو گرفت و مهمانها را دعوت به نماز اول وقت کرد. سراسر وجودش رنگ خدا بود. مرا یاد شیرزنی انداخت که تاریخ نوشته است بعد از غروب روز عاشورا همراه قافله کربلا، سر کاروان اسرا بود و برای رقیه پدر و برای رباب مونس و برای دردمندان پرستاری میکرد. با دیدن رفتار مادر شهید، حادثهای در من رخ داد. باورهایی را که به تحقیق، فقط خوانده بودم حالا به چشم خود دیدم و یقین حاصل کردم. دریچهای نو از حیات و ممات انسان را برایم روشن ساخت. او باور اینکه شهید در صلب پدر، شهید است و از دامن مادر تا شهادت عروج میکند را در قلب من، نور حقیقت بخشید. روز تشییع پیکر مطهر کربلایی ابوذر، وقتی شهید به خاک سپرده میشد دل کندن از آن قامت رشیدی که همیشه در چهارچوب در میایستاد و خندان به استقبال مهمان میآمد بسیار سخت بود!
فراق وجودی که برای همه، مایهی برکت بود! کتابچه «حدیث عنوان بصری» را که سالها پیش هدیه داده بود تا هر روز بخوانیم، هنوز توی کیفم داشتم و آن تابلوی آبی کوچکی که رویش «ولایة علی بن ابیطالب حصنی فمن دخل حصنی آمن من عذابی» حکاکی شده است، هنوز بالای در ورودی خانهمان از قلب پر مهرش به یادگار مانده تا به سفارش خودش در امان بمانیم. اگر عید از راه برسد با قصه عیدانههایش چطور کنار بیایم؛ مثل کتاب لشکر خوبان! سجادهاش را کجای دلم بگذارم که وقتی پهن میشد اذان دورهمی فامیل بود. افسوس که دیگر کسی بساط بازی پانتومیم و شادی را برایمان نمیچیند! یعنی باید باور میکردم کربلایی ابوذر مومن، بمب انرژی مثبت خانواده، دیگر نیست و آفتاب چهرهاش در زمین سرد ما طلوع نخواهد کرد!
نسبت من با او چندین پله فاصله داشت؛ اما درک عظمت روحش، ویرانم کرده بود؛ طوری که نفسم از آوار رفتنش بالا نمیآمد. بعد از تشییع، شهر برایم غریب شده بود و فقط تنگه کوهی را میشناختم که این دود حسرت از آنجا بلند میشد. بیقراری، زندگیام را قفل کرده بود. همین که تربیت عاشورایی و صبر بر مصیبت را در خانواده شهید ابوذر دیدم، از ناتوانی خودم بیزار شدم و احساس خالی بودن رهایم نمیکرد. پس کجاست اعتقاد قلبی من؟! هویتم…؟! بلآخره عقربههای ساعت که چرخید، میان من و جنگ درونیام تا حدودی آتشبس برقرار شد؛ ولی در پایان، قصهی رفتن ابوذر برای ما که جا ماندیم، سطر به سطرش را باید حسرت نوشت!
سمانه قاسمیمنش
۲تیر۱۴۰۴