ساعتها و روزها سپری میشد و لحظات انتظار حال و هوای خاصی برایم داشت. ساعت، یازده و نیم شب را نشان میداد که و من و مادرم که مهمان خواهرم بودیم، از خانه او به خانه خودمان برگشتیم. پس از آماده کردن وسایل و لباسهایم برای صبح فردا و رفتن به سر کار و مطالعه چند صفحه از کتاب خاطرات حاج حسین یکتا که عنوانش «مربعهای قرمز» بود، طبق عادت همیشگی، گوشیام را برداشتم و سر وقت کانالهای خبری در پیامرسان ایتا رفتم که شادی دیدن خبری که چند روزی بود من هم مانند سایر هموطنانم منتظرش بودم، تمام وجودم را در برگرفت.
در خبرها آمده بود: «پرتاب بیش از ۳۰۰ موشک و پهباد از جمهوری اسلامی ایران به سوی اسرائیل غاصب با هدف انتقامگیری از جنایات رژیم صهیونیستی به ویژه حمله به کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در دمشق و شهادت ۷ نفر از سرداران سپاه قدس». خواب از سرم پرید. سجده شکر به جا آوردم. تقریباً تا ساعت ۳ بامداد بیدار ماندم و خبرها را پیگیری میکردم و به گروهها و کانالهایی که خودم مدیرشان بودم ارسال میکردم. دو ساعتی خوابیدم و برای نماز صبح که بیدار شدم، مجدد سر وقت کانالهای خبری و اطلاعرسانی رفتم؛ ادامه خبرها، فیلم و عکسهای ابراز خوشحالی مردم از شهرهای مختلف به خاطر سیلی برادران سپاهی به رژیم کودککش و غاصب اسرائیلی را با شور و شوق نگاه کردم. اما نگران این شدم که چطور این خبر را به مادرم که ناراحتی قلبی و سابقه سکته دارد، بگویم. چرا که در روزهای گذشته که در مورد جنگ احتمالی بین ایران و اسرائیل صحبت میشد، نگرانی را در چهرهاش میدیدم. مادرم نیز برای نماز صبح بیدار شد، ولی مجدد خوابید.
آماده رفتن به محل کار میشدم که تصمیم گرفتم صبر کنم مادرم از خواب که بیدار شد آرام آرام در مورد اتفاقات شب گذشته با او صحبت کنم، طوری که نترسد و خدای نکرده از ترس اینکه جنگ دو طرفه شود، سکته نکند.کنترل تلویزیون را برداشتم، تلویزیون را روشن کردم. سر وقت شبکه خبر رفتم. گوینده با لحنی حماسی بیانیه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در خصوص عملیات وعده صادق را میخواند. مادرم که تازه از خواب بیدار شده بود، چند ثانیهای به تلویزیون خیره شد. بعد نگاهش را سمت من چرخاند و پرسید: «روله چینی عه؟ (فرزندم چی شده؟) اتفاقی افتاه؟»مکثی کردم و با آرامی گفتم: «سپاه چند تا موشک ونه وا (انداخته سمت) اسرائیل.» گفت: «اوفیش. خو و شو کردن. (خوبشون کردن) خدا نگهدار پاسداریا با». لبخندی زدم و با خیال راحت راهی محل کارم شدم.
عصمت دهقانی