راوی ماه

 

به دست‌های خالی‌ام نگاه می‌کردم. خالی از زیورآلات‌ قیمتی. چند شب پیش متوجه خبری از اهدای دو سرویس برلیان توسط خواهر دو شهید شدم. چندین بار این چند کلمه را با خودم‌ تکرار کردم؛ دو سرویس برلیان!

شاید پس‌انداز سال‌ها زندگی‌اش بوده برای روز مبادا. و حتماً امروز روز مباداتری بوده که این‌طور از علایق زنانه‌اش گذشته. با خودم‌ گفتم این قشر گذشتشان‌ را خیلی پیش‌تر نشان‌ داده‌‌اند؛‌ همان زمان که دو برادر را راهی جبهه‌ کردند. این‌ها زندگی را با تمام‌ فراز‌ و نشیبش؛ با کم و کاستی و سوختن و ساختن و تجربه‌ کردن و درس گرفتن‌ها، پشت سر گذاشته و حالا دیگر مادیات برایشان‌ کمترین اهمیتی نداشت.

وقتی به محوطه قلعه رسیدم حضور مردم در همان نگاه اول چشم‌گیر بود. نه تنها مادران دهه چهل، پنجاه و شصتی بلکه دختران جوان دهة هفتاد و هشتادی زیادی هم آمده بودند. برایم جالب بود که در این اوضاع بد اقتصادی و بالا رفتن قیمت طلا باز مردم به صحنه آمده بودند و از علایق و پس‌اندازهای مهم‌ زندگی به نفع آرمان‌هایشان می‌گذشتند.

چند نفر از دوستان قدیم هم آنجا بودند. پرسیدند: «تو چیزی برای اهدا نیاوردی؟». حرفشان برایم سخت بود؛ اما واقعاً طلایی برای اهدا نداشتم. برای این‌که متوجه غم درونم‌ نشوند با خنده گفتم: «طلام‌ کجا بود!» و بلافاصله سرم را چرخاندم‌ و به کاسه‌های کوچک آش ‌رشته که روی میز گذاشته بودند نگاه کردم.

– راستی آش رشته رایگانه؟

– نه بابا چه رایگانی! می‌فروشن به نفع جبهة مقاومت.

گفتم حداقل بروم و هر چند کم سهم کوچکی در این کمک‌ها ایفا کنم. برگة خرید کاسة آش را برای مهر زدن به سمت صندوق بردم. صف نامنظمی از زنان و مردان که برای مهرکردن برگه‌هایشان دور میز ایستاده بودند. یک مرد مسن کت و شلواری چند برگه‌ برای مهر و حساب کردن آورده بود. دو پسر جوانی که کارتش‌ را برای حساب کردن گرفته بودند‌ به او گفتند: «عامو مری میهای‌ کل چیانه‌ خوت بخری!». بعد هم زدند زیر خنده. گویا از اول مراسم آن‌جا بوده و با خریدهای پی‌درپی‌اش خواسته سهم بیشتری در این کمک‌ها داشته باشد.

تا به خانه برسم حالم خوش نبود. اگر آن مقدار طلایی که از دورة دبیرستان خانواده‌ برایم خریده‌ بودند و تا زمان دانشگاه هم به آن‌ اضافه شده بود را نگه‌ می‌داشتم، حالا من هم می‌توانستم به جبهة‌ مقاومت کمک‌ کنم.

در خانه خواهر‌ و مادرم‌ با خنده از سفر کربلا حرف می‌زدند. من را که دیدند خواهرم گفت: «باز چی شده؟ کشتیات غرق شدن؟».

– قضیه سفر کربلا چیه؟ مامان می‌خواد بره؟

– همین امروز رفت.

چشمی برایش‌ ریز کردم و گفتم: «باز خل شدی؟»

جدی شد و گفت: «والله امروز رفت».

– بگو ببینم موضوع چیه؟

گفت: «یادت میاد خرداد، هفت تومن واسه مامان کنار گذاشتم بره کربلا که به خاطر عمل چشمش‌ نتونست بره؟ بعدش هم دادمش طلا که زمستون بفروشم و با پولش بفرستمش سفر».

– خب.

– خب مامان قبلاً کربلا رفته و این‌ بار برای ثوابش‌ می‌خواست بره. حالا چه ثوابی بیشتر از کمک به جبهة مقاومت؟!

برق از سرم‌ پرید! یعنی خانواده‌ام سهمی از اهدای‌ طلا داشتند و من بی‌خبر بودم؟!

– خب خب!

-خب به جمال متعجبت! به مامان گفتم کمک به جبهة مقاومت ثوابش‌ کمتر از زیارت اهل بیت نیست. حتی ثواب چند برابری داره. مامان هم از خدا خواسته قبول کرد.

بعد هم ادامه داد که پدر و مادرمان هر شب بمباران غزه و فلسطین را می‌دیدند و به سینه می‌زدند و آه و ناله‌ می‌کردند. وقتی بی‌تابی‌هایشان را دیدم گفتم باید کاری کنم که دلشان کمی آرام‌ بگیرد.‌ وقتی از پویش اهدای طلا با خبر شدم به مادر گفتم روز موعودت‌ رسید. می‌خواهم از طرف تو به بچه‌های مقاومت کمک کنم و این شد که گل از گلش شکفت و قبول کرد.

خواهرم‌ نمی‌دانست که فقط مادرمان را خوشحال نکرده؛ دل من را هم شاد کرده‌بود.

امروز چه‌قدر برای دست‌های خالی‌ام غصه خوردم!

 

نسرین دالوند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا