چند نفر بودیم را یادم نیست. البته میتوانم ذهنی افراد را حساب کنم یا از روی عکس بشمارمشان؛ اما خیلی حوصله ندارم.
با کمی تاخیر رسیدیم جلوی خانه. آدرس سرراست بود. چندتا چندتا وارد آسانسور شدیم و چهار طبقه رفتیم بالا. خانمها بیشتر از ظرفیت ریختند توی آسانسور. لااقل تعدادشان، چشمی، چندتایی از عدد درج شده روی آسانسور بیشتر بود؛ وزنشان را نمیدانم.
پاکتی که نفهمیدم تویش چه بود، در کنار یک جعبه شیرینی تر، شد هدیه ناقابل ما به میزبان.
عدهای روی مبل و صندلیها نشستند؛ عدهای هم روی زمین. فضا رسمی بود و ما معذب. دو سه سوال اول هم کمکی به غیررسمی شدن فضا نکرد.
چای آمد. پشتش شیرینی و بعد میوه. آقای محمودند عصا را تکیه داده بود به صندلی و زمین را نگاه میکرد.
چشمم به دستگاه اکسیژنساز گوشه خانه بود و گوشم به صحبتهای بقیه.
از خوبی و چه خبر، جوابی درنمیآمد. بالاخره کسی سوال درست را پرسید: «حاجی کجا مجروح شدید؟» انگار حاجی هم انتظار همین سوال را میکشید. سرش را آورد بالا و شروع کرد به گفتن. از بیتالمقدس۴ گفت که همان اول کاری در آن مجروح شده بود و خون از پرده گوشهایش زده بود بیرون (شاید علت سنگینی گوش راستش هم همین بود)؛ از جلو رفتن گفت با همان وضعیت؛ از وقتی که حاج نوری میبیندش و میگوید «محمدابراهیم، با این سرووضع اینجا چهکار میکنی؟» و میفرستدش عقب؛ از برگشتن به عقب و شیمیایی زدن؛ از آلودگی و اعزام به بیمارستان؛ از تاول و تاول و تاول؛ از درد؛ از رفتن به آلمان و انگلیس برای درمان (درمان دردی که خودِ پست فطرتشان عاملش بودند)؛ از نفسی که هوای گرم و خشک خرمآباد باعث گرفتنش میشود؛ از چشمانی که روزی چندبار باید قطرهای خاص بریزد تویشان (که بیمه همهشان را پوشش نمیدهد)؛ از توی خانه ماندش؛ از عصبانی شدنش (که حاصل همان عامل شیمیایی است) و از صبوری همسرش؛ از اینکه برای اسلام رفته بودند و برای ایران؛ از اینکه وقتی پای فرمان امام وسط بود، هیچ وقت نیامد که ناامید شوند.
حاجی گفت و گفت و گفت و ما فقط شنیدیم. بعد هم کمی کلایه کرد به این اوضاعی که دچارش شدهایم (و به حق بود گلایههایش).
گاهی چقدر نیاز داریم به این شنیدنها. و شاید امثال حاجی هم نیاز داشته باشند به همین شنیده شدنها.
دیدار خوبی بود؛ دیدار جمعی که اکثرشان دهه هفتادی بودند، با یک جانباز هفتاد درصد.
امین ماکیانی
۱۰مهر۱۴۰۴