راوی ماه

دیدی بیراهه نرفته بودم

 

هواپیمای اکراینی را که زدند، همه چیز افتاد گردنش. هجمه‌ها شروع شد. عده‌ای لب باز کردند به شکایت و عده‌ای به ناسزا.
سخت بود برایم. من هنرمندم و دل نازک.
دلم به درد آمد وقتی این بی‌انصافی را دیدم. کمتر از مردن نبود برایم آن لحظه‌ای که آمد توی قاب تصویر و گفت گردن من از مو باریک‌تر است.
سرش را پایین انداخته بود سردار اسلام؛
او که سالها باعث سربلندی‌مان بود.
من بودم و بوم و قلمو. از دل به سر، از سر به دست، از دست به قلمو؛ تصویرش نقش بست روی بوم نقاشی.
تابلوی رنگ روغنش را کشیدم و تقدیم دفترش کردم.
خیلی نگذشت که از همان دفتر تماس گرفتند.
-سلام. خانم حسینی؟ از دفتر سردار حاجی‌زاده خدمتتون تماس میگیرم. تابلوی زیباتون رو دیدیم خیلی خوب بود. سردار میخواستن باهاتون صحبت کنن.
ـ سلام خانم حسینی. حاجی‌زاده هستم. حالتون خوبه؟ زحمت کشیدین ولی چرا به بیراهه رفتین؟ عکس آقا رو میکشیدین، عکس شهدا رو میکشیدین. تماس گرفتم تشکر کنم بابت ابراز لطفتون.
گفتند هدیه‌ای می‌فرستند برایم. گفتم نیازی نیست. گفتند معنوی است. ولی هدیه‌ای که من میخواستم گرفتن عکسی در کنار ایشان بود. گفتند ما خجالت می‌کشیم. وقتی کارهای دوستان را می‌بینیم شرمنده می‌شویم.
امروز ما شرمنده‌ایم سردار. مایی که نشناخته بودیم‌تان.
دیدید بیراهه نرفته بودم. حالا آن تصویر شد تصویر شهید.
سردار اسلام، امروز سرتان بلند است و روی‌تان سفید.
سلام ما را به حسین برسانید. دعا کنید برایمان در این عاشورایی که فتح نهایی‌اش با ماست.

 

سیده معصومه حسینی

۲۳خرداد۱۴۰۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا