ناهار را خورده، نخورده رها میکنم و حاضر میشوم. خانه و بچهها را به خواهرم میسپارم و میروم صداوسیما.
رفتن به ساختمان شیشهای برای سومین بار، باز همان ذوق بار اول را برایم دارد.
بعد از عبور از تفتیش نگهبانی و محوطه بزرگ، با زدن دکمه آسانسور میروم طبقه اول و در تمام این مسیر طبق روال
به صدای حقیقت و اتفاقی که در ساختمان شیشهای تهران افتاد فکر میکنم.
از اینکه جنگ پای مرا به صداسیما کشانده خوشحالم. از اینکه قرار است نوشتههایم صدای حقیقت شود و روی آنتن رود، مثل موشک خیبرشکن میشوم!
حس میکنم با یه تکه کاغذ و یک قلم میشوم پدافند رسانه کشور! البته این خاصیت جنگ است که زود روح آدم را بزرگ میکند.
از اینکه من هم میتوانم در یک گوشه از این جنگ، شلیک گلوله داشته باشم، آن هم با جنس کلمات، حس میکنم بزرگ شدهام.
اصلا از اینکه به میدان نبرد خوانده شوی لذت وصف ناپذیری دارد. مخصوصاً که زن باشی!
بعد از گذراندن پیچ راهروهای تودرتو، میرسم به جمع دوستانم. جمع بانوان نورایی، جمع است و بساط دمنوش و کشمش به لطف خانم شیرازی بهراه است.
بعد از خوش و بشهای دوستانه با استاد و رفقا، آقای زنده دل میآید تا با پخش آثار تولید شده، ما را با محتواهایی که نیاز روز است آشنا کند.
با وصل نشدن مودم به مانیتور و اشکال فنی، چند دقیقهای پای صحبتهای دوستی مینشینم که امروز به دعوت استاد عرفانیان آمده و حرفهایش برای ما نویسندهها سوژه است و تازه.
این مهمان عزیز، بانوی خبرنگاریست که خانهشان در تهران مورد هجوم موشکهای اسرائیلی قرار گرفته. با فنبیانی عالی، همه ما را سرجایمان میخکوب میکند.
خاطراتش را از دو روز قبل از جنگ شروع میکند. وقتی برای خرید دینار، جهت سفر به کربلا، به صرافی میروند و بازار را خاموش و بدون خرید و فروش میبینند.
زمزمه شروع جنگ را آنجا از همسرش که مستندساز است، میشنود؛ اما باور نمیکند. اولین هجوم دشمن در دل شب، که خانهشان را بارها میلرزاند باز هم جدی نمیگیرد و فقط یک مانور نظامی فرضش میکند.
با شنیدن خبر شهادت استاد طهرانچی که مدت زیادی با ایشان در ارتباط بوده، رسما جنگ را باور میکند.
خاطراتش به نیمه میرسد که آقای زندهدل همه ما را به طبقه بالا میخواند جهت نشست و پخش آثار.
از پلههای مارپیچ در وسط سالن بالا میرویم. من اولین نفر هستم که پایم را روی پلهها میگذارم.
دوباره ذوق شیرینی میدود در دلم. یک لحظه فکر میکنم مسیر نویسندگی عین همین راهپلههای پیچ در پیچ است.
سخت، لغزنده، محتاط، بالا میروی، اما همین که میرسی به قصد، یعنی به طبقهای که دیگر جملات و نوشتههایت
میتواند گوش و چشم دشمن را کر و کور و دل مردمت را روشن کن ، آنجاست که نفس راحت میکشی و با خودت میگویی
آمدن از این پیچوخم ارزشش را داشت!
همگی وارد اتاق میشویم و در صندلیهای ردیف شده مینشینیم. درست روبروی مانیتور بزرگ. روی صندلی اول مینشینم! صحبتهای آقای زندهدل شروع میشود.
از محصولات صداوسیما که در ردههای الف ب ج د طبقهبندی میشوند، میگوید.
با خودم میگویم: آثار دشمن رو الف فرض کن، تا بتونی قوی بنویسی!
برایمان کلیپ پخش میکند.
از معرفی شهید رستمی در صحن و سرای امام رضا تا مهاجرین افغانی که مردم کشورمان دوستانه بدرقهشان کردهاند به کشورشان. در بخش پایانی هم، آتش زدن پرچم آمریکا و اسرائیل توسط نوجوانها را.
توضیح میدهد که چه آثاری نیاز دارند برای پخش و به دنبال ایده تازه هستند. همه ما با معرفی خودمان و تجربه نویسندگی قول همکاری میدهیم و بخشی از آثارمان را خانم غیور برایشان ارسال میکند.
با اتمام جلسهی آقای زنده دل و شروع دورهمی نورایی میروم سراغ بانو غیور. سراغ برادرم را از او میگیرم!
میپرسم:
«با عکس و مشخصاتی که فرستادم، میشه هم رزمهای داداشم رو پیدا کنیم؟»
دلگرمم میکند که پیدا میشوند و پیگیر است. میگوید:
«چون داداش شما جز نیروهای شناسایی بودن، خیلی شناخته شده نیستن به نوعی گمنام محسوب میشن. این بچهها خیلی مظلومند»
با خودم فکر میکنم محمد نوزده ساله چطور در دل خاک عراق نفوذ میکرده و آمارشان را میآورده و حالا من نمیتوانم
دو خط بنویسم که حداقل بگویم یک گلوله مشقی شلیک کردهام!
لحظهای نامههایش در نظرم میآید. برای مادرم نوشته بود که در جبهه حالش خوب است و آشپزی میکند!
حالا میفهمم آشی برای بعثیها میپخته که یک وجب روغن روی آن بوده! حیف و صد حیف که هیچ وقت برادرم را ندارم.
صدای دوستان رشته افکارم را پاره میکند. خانم قدیری مشغول خوانش خاطرات شیرین برادر شهیدشان است و دوستان هم با خوردن چای و بیسکوئیت او را همراهی میکنند.
🔹سمانه قائینی
۲۶تیر۱۴۰۴