راوی ماه

رفیق امام حسینی‌مان

 

سوز آفتاب کم‌کم تن را می‌سوزاند؛ اما جمعیت بی‌اعتنا به گرما، یک‌دست، آرام و سنگین پیش می‌رفتند. موجی از مردم، با چشمانی اشکبار و چهره‌هایی مصمم، راهی شده بودند؛ انگار نه برای تشییع، که برای بیعت آمده بودند. من هم در دل این جمعیت، بی‌صدا قدم برمی‌داشتم.
نخستین تصویری که در ازدحام نگاه‌ها به چشمم آمد، عکس شهید سردار #طاهرپور بود. سینه‌ام از افتخار لبریز شد؛ همشهریِ من، همان سردار بی‌ادعا، همان گمنام نام‌آور! ایستادم، سرتعظیم فرود آوردم و دوباره به راه افتادم.
مقبره شهدای دهه کرامت دیگر جایی برای سوزن انداختن نداشت. زنان، درحالی‌که چادرهایشان را دور گردن گره می‌زدند، با ناله و شیون به سوی خانواده‌های شهدا می‌رفتند. صدای ناله‌های جانسوز از اطراف می‌آمد:
ــ «روله رشیدم… روله نازار… دات بمیره سیت…»
ناله‌ها بی‌وقفه بودند، انگار زمین خودش را جمع کرده بود تا اندوه مادران و همسران شهدا را تاب بیاورد.
در میانه‌ی جمعیت، نگاهم به موکبی افتاد که بچه‌های مسجد امام حسن عسکری برپا کرده بودند. همان بچه‌های اربعین و رفقای علیرضا… این بار نه برای خدمت به زائران، که برای عزاداری رفیق امام‌حسینی‌شان.
همه مشکی‌پوش؛ چشم‌هاشان خیس؛ اما استوار درحال پذیرایی… رضا را در آغوش کشیدم. اشک‌هایم بی‌مهابا جاری شدند. دیگر پاهایم نمی‌کشید.
با زحمت خودم را به مزار علیرضا رساندم. روی مزار، پرچم یا فاطمه‌الزهرا افتاده بود و قبر، غرق در گل. رفقایش دوتا دوتا دور مزار نشسته بودند، زانو بغل گرفته؛ با هق‌هق‌هایی که سینه‌شان را می‌سوزاند. نزدیک شدم، بی‌اختیار گفتم:
ــ «علیرضا مزد نوکریش رو گرفت. داره میره پیش آقا امام حسین… ازش بخواید ما رو هم شفاعت کنه. واسه غم امام حسین گریه کنین.»
در همین حال، علی، سراپا خاکی، با صورتی اشک‌آلود جلو آمد. صدایش در گلو شکست:
ــ «حاجی بیچاره شدم… برارم مرده… این چفیه‌ گردنمه، همونه که تو عکس، گردن علیرضاست.»
بی‌درنگ بغلش کردم، محکم. مثل دو کوه شکسته، سر بر شانه‌ی هم گریستیم. زمان از دستم رفته بود، مکان دیگر برایم معنا نداشت. تا اینکه صدای مادر علیرضا مرا به خود آورد. عکس پسرش را محکم در بغل داشت. صدایش ضعیف، اما نافذ و پرطنین:
ــ «لبیک یا حسین… لبیک یا خامنه‌ای… پسرم فدای ظهور امام زمان شده…»
تابوت‌ها از راه رسیدند. شلوغ شد، خیلی شلوغ. هرکس می‌خواست زیر تابوت را بگیرد؛ به کفن علیرضا دست بکشد؛ چفیه یا انگشترش را تبرک کند. صدای حاج مصطفی در میان همهمه برخاست؛ سوزناک و جان‌سوز:
ــ «ناله ناله‌ها میا… صدای ناله‌ زینبَ…»
انگار همه منتظر این روضه بودند. بغض‌ها ترکید. صداها یکی‌یکی بلند شد. بچه‌ها از خاک مزار علیرضا برمی‌داشتند و روی سر خود می‌ریختند. کسی دل نداشت این وداع را تمام کند.
در آن لحظات، یاد کلام شهید آوینی افتادم؛ انگار خودش در میان‌مان ایستاده بود، دست بر شانه‌مان گذاشته بود و می‌گفت:
ــ «قرن‌هاست زمین، انتظار مردانی این‌چنین را می‌کشد… تا بیایند و کربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه‌ساز ظهور باشند. آن مردان آمدند… شهید شدند… فقط من و تو ماندیم… و از جریان چیزی نفهمیدیم…»
آری… علیرضا رفت؛ در اوج… بی‌آنکه دل از ما برکَند، ما را به خودش رساند. این‌بار خودش خادم نبود، شهیدی بود که همه‌مان را در مسیر نوکری کشاند.

🔹هارون مکی

۵تیر۱۴۰۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا