راوی ماه

 

هر بار که می‌نویسم، با خودم می‌گویم این آخرین روایت است؛ دیگر سوژه‌ای نمانده؛ دیگر جنگ چیزی برای گفتن ندارد…
اما هر بار، بغضی، نگاهی، ناله‌ای، مادر چشم‌به‌راهی، دوباره واژه‌ها را صدا می‌زند.
برخلاف تصور خیلی‌ها، ماجرای این جنگ فقط در قاب همان چند موشک اول خلاصه نمی‌شود.
دوازده روز گذشت، دوازده روزی که جهان را به لرزه انداخت و دل ما را تکان داد.
برای من اما با همه‌ٔ داغ‌ها و رفتن‌ها، این جنگ یک آغاز بود؛
آغاز نوشتن.
اولین‌ بار که نشستم پای نوشتن، فقط می‌خواستم دلم را خالی کنم. اما وقتی بازخورد روایت‌ها را دیدم، تازه فهمیدم چرا خدا قسم خورده به قلم:
«ن و القلم و ما یسطرون».
اکثر رفقا خوب فهمیده‌اند، راه شهادت از خانه اهل بیت می‌گذرد.
اشک بر مصیبت‌هایشان، کلید همان دری است که شهدا از آن عبور کردند.
جمعه‌شب، جلسه هفتگی هیئت عشاق‌المهدی (عج) در قطعه فرماندهان برگزار شد.
همان‌ جا که شیرمردانی چون شهید #داریوش_مرادی، #توکل_مصطفی‌زاده، #حسین_منصوری و… آرمیده‌اند.
باد ملایمی به سربندهای بالای سرمان می‌خورد. چشم‌هایم مسیر موج خوردن‌شان را دنبال می‌کرد؛ انگار یک دسته سینه‌زنی بودند که با هم «یا حسین» می‌گفتند.
سلول به سلول بدنم آرام شده بود؛ مثل وقت‌هایی که طفل گمشده‌ای را بغل گرفته‌اند.
حاج مصطفی، روضه حضرت رقیه را خواند.
همان روضه‌ای که باب دل خادمان دهه اول محرم است؛ خادمانی که آن ده روز، فقط دویده‌اند و مجال گریه نیافته‌اند.
نام رقیه که آمد، خارهای مغیلان، خرابه شام، تن زخمی، همه ریختند توی سینه‌ی مردها.
بغض‌ها ترکید؛ ناله‌ها اوج گرفت؛ مردهایی که مثل زنان داغ‌دیده ضجه می‌زدند.
مداح شروع کرد به نوحه‌خوانی.
انگار می‌دانست این جمعیت، فقط با سینه‌زدن آرام می‌گیرند.
همه سینه می‌زدند؛ چنان که انگار این آخرین شبی است که می‌توانند سینه بزنند.
آخر مجلس، یکی از خانواده‌های شهدا بلند شد و گفت:
“بچه‌های هیئت، بریم قطعه ولایت. اون‌جا هم سینه بزنیم.”
و انگار همه منتظر همین پیشنهاد بودند.
در یک چشم‌برهم‌زدن، جمعیت به‌راه افتاد؛
یکی با موتور سه‌ترکه، یکی با ماشین، یکی پیاده.
همه، با شوق رفتند.
تا رسیدیم، از زمین خاکی جلوی قطعه، دم گرفتند:
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ ابوالفضل نیامد

صدای سینه‌زدن بالا گرفت. بالای اکثر مزارها، مادر شهید نشسته بود؛ مادرانی که چشم انتظار دوستان پسران شهیدشان بودند.
و حالا همان رفقا، کنار مزار شهیدشان، سینه می‌زدند. انگار تنها چیزی که مرهم دل مادران شهدا بود، همین ذکر مصیبت آقا اباعبدالله بود.
حلقه‌ای بزرگ در وسط قطعه ولایت شکل گرفت. خانواده‌های شهدا هم ملحق شدند.
نوحه‌های جان‌سوز، دل‌ها را به آتش کشید:
ـ رفیق نیمه‌راه من، خداحافظ…

ـ بده که نوکرت بمیره و شهید نشه…

در آن شلوغی و هیاهوی سینه‌زدن، صدایی از میان جمعیت می‌آمد که دل‌ها را آتش می‌زد.
صدای ناله‌های مادری از مادران شهدا… صدایی که می‌شد ساعت‌ها کنارش نشست و بی‌صدا گریه کرد.
ـ روله شیرینم… روله نازارم…
روله رفیقیات اومانه ها سینه می‌زنن…
روله وری واشو سینه بزه…

و باز دلم پر کشید؛ رفتم به خرابه‌های شام؛ به صدای رقیه، به صدای سوختن یک دل کوچک…

خطاب به ترامپ و نتانیاهو:
چشمت را باز کن، کودک‌کش جانی!
مادران ما با اشک روضه علی‌اصغر، فرزندانشان را شیر داده‌اند.
مادران ما در داغ، نمی‌سوزند؛ ریشه می‌گیرند.
مادران ما، فرزندانی تربیت کرده‌اند که رد پوتین‌هایشان تا همیشه بر گلوی ظلم باقی خواهد ماند.
مادران شما، جانی به دنیا آورده‌اند؛ مادران ما، جان‌فدا.

🔹هارون مکی

۲۴تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا